0. بالاخره تموم شد. دو روز پیش، نصف شب، پروژه درس مبانی رو کامل کردم و رسماً ترم اولم تموم شد. تبریک به من، تبریک به شما، تبریک به همه!
1. میخواستم غر بزنم که این یکی دو هفته چقدر سخت و افتضاح گذشت، و هنوز هم به خاطر اینکه صبح تا شب درگیر پروژه بودم سر و کمر و زانوها و چشمهام درد میکنه. ولی بیا نیمهی پر لیوان رو نگاه کنیم. اینکه این مدت چهقدر کارهای جدید یاد گرفتم، و چهقدر اون لحظهی پایانی که برنامهام کامل و بدون نقص اجرا شد ذوقزده بودم. جایی میخوندم که برای برنامهنویسها هم مثل هنرمندها و نویسندهها، چیزی که خلق میکنند حکم فرزندشون رو داره. خب هیچ مادری فقط به خاطر درد زایمان، عشقی که به فرزندش داره رو از یاد نمیبره!
10. طاها، هماتاقی و همرشتهایم، یه نقل قول طلایی داره که: «انسانها به ۱۰ دسته تقسیم میشوند؛ آنهایی که باینری میفهمند و آنهایی که باینری نمیفهمند.» اگر همچنان دارید دنبال مورد دوم تا نهم میگردید، باید بگم که متأسفانه شما عضو دستهی ۱۰-اُم هستید.
11. جمعهی هفتهای که گذشت، ۱۱/۱۱، تولدم بود و من هجدهساله شدم! حس جالبیه که دیگه قانوناً بزرگسال محسوب میشم. البته شرایط تفاوت خاصی نکرده. چون من برنامهای برای گواهینامهگرفتن ندارم، و بعید میدونم انگیزهای داشته باشم برای شرکت توی انتخابات اسفند. حتی رفتارم هم به آدمبزرگها نمیمونه. این رو وقتی مطمئن شدم که «شازده کوچولو» رو دوباره روز تولدم خوندم. فعلاً ترجیح میدم توی دنیای خودم باقی بمونم تا اینکه وارد دنیای بزرگسالها بشم :)
100. کامپیوترها همون قدر که ما رو با محاسبات خارقالعاده و هوش مصنوعیشون شگفتزده میکنن، گاهی مثل یه پسربچهی لجبازِ پنجساله رفتار میکنن و شما رو به سرحد جنون میرسونن! این رو وقتی پی میبرید که چند روز برای نوشتن یه برنامه وقت میذارید ولی موقعِ اجرا با خطایی مواجه میشید که انتظارش رو ندارید، به دلایلی که اطلاعی ندارید. حالا هرچهقدر دوست دارید سر کامپیوترتون داد بزنید که «چه مرگته؟!» و «مشکلت چیه؟!». هرگز جوابتون رو نمیده. باید خط به خط دستوارات رو چک کنید و اگه بخت یارتون باشه، بالاخره متوجه میشید که توی خط ۳۵۲ یک کاراکتر رو جا انداختید و همون یه کاراکتر کل برنامه رو به فنا داده. آخه اینقدر ملانقطی بودن لازمه؟ :/
101. استاد ادبیاتمون خاطرهای تعریف میکرد از سالها پیش که عضو یک گروه کوه بود. برای یکی از برنامههاشون هزینههای ناهار و رفتوآمد و... رو حساب کرده بودند و به هرنفر ۷۰ هزار تومان افتاده بود. توی مسیرشون به یه منظرهی زیبای پاییزی رسیدند با زمینی که پوشیده از برگهای نارنجی رنگ بود و چشمههای آبی که از وسط مسیر رد میشدند. یه آقای مهندس میانسال همراه گروه بود و با دیدن این صحنه گفت: «خب تا اینجا ۶۰ تومنش در اومد!» یعنی در این حد بیذوق :/ استادمون میگفت برای ما دانشجوهای مهندسی این آفت وجود داره که به همهچیز به چشم سود و ضرر نگاه میکنیم. و من حتی فکر میکنم برای رشتهی ما این تأثیر شدیدتره. این رو خیلی توی بچههای دانشکده میبینم که برای هر مسئلهای دنبال بهینهترین و کمهزینهترین جواب میگردن. مثلاً وقتی بهشون میگم در کلاس خوشنویسی شرکت میکنم، میپرسن چه فایدهای داره؟ مگه تو خطت خوب نیست؟ چقدر وقتت رو میگیره؟ ...
خوشبختانه من دچار این آفت نشدم، یا حداقل تلاش میکنم که نشم. دنیای کامپیوتر و اعداد و ارقام برام جذابیت خاصی داره و میتونم ساعتها در الگوریتمها فرمولهاش غرق بشم، ولی باعث نمیشه تمام زندگی رو در همین ببینم. اتفاقاً حالا لذت بیشتری میبرم از مسائل انسانی که ماشینها قادر به درک و انجامش نیستند. مثل آفرینش یک اثر هنری، درک مزهی بستنی بیسکویتی، خندیدن، گریه کردن... نسبت من با ماشین مثل نسبت خالق با مخلوقه. و من نیازی نمیبینم که برای درککردن مخلوقم، خودم تا اون سطح پایین بیارم. آه، چرا فلسفی شد؟!
110. این ترم جزء اولین گروهی بودم که وارد سایت انتخاب واحد میشن. برای همین تونستم برنامهی ایدهآلم رو بچینم. ۱۹ واحد دارم. نه تنها کلاس هفتونیم صبح ندارم، بلکه از شنبه تا سهشنبه اولین کلاسم دهونیم شروع میشه. اگه بتونم شش صبح بیدار بشم، سه یا چهار ساعت فرصت مفید دارم برای درسخوندن. البته گفتنش آسونه. من همون دانشجوی تنبلیام که این چند هفتهی آخر دیر بیدار میشدم تا ساعت یازده برم دانشگاه و ناهار رو به عنوان صبحانه بخورم، و با این کار در تهیه یک وعده غذا صرفهجویی کنم :) به هر جهت، اگه نخوام مثل این ترم در بازه امتحان و پروژه شکنجه بشم، باید منظمتر و روی برنامه پیش برم.
111. ورزش، کتاب، فیلم. از زمانی که کنکوری شدم، فرصت کمتری داشتم که برای اینها وقت بذارم و اگه این شرایط رو ادامه بدم به مرور از نظر روحی و جسمی فسیل میشم! خب از اونجایی که من تنبلم، برای ورزش هیچ برنامهای ندارم. ولی این ترم به خودم قول میدم که بیشتر بخونم و بیشتر ببینم. ممنون میشم شما هم به من کمک کنید. لطفاً یک فیلم یا کتاب خوب بهم معرفی کنید که به تازگی باهاش موجه شدید و مطلب جالبی ازش یاد گرفتید یا حس خوبی به شما منتقل کرده. قول میدم که بخونمش/ببینمش.
راستی مثل این پستهای اینستاگرامی شد، که برای کامنت و فالوور جمع کردن میگن یکی از دوستهاتون رو تگ کنید و فلان جمله رو بهش بگید :دی!
1000. اولیش رو خودم معرفی میکنم. «آشغالهای دوستداشتنی» رو همین چند ساعت پیش با خانواده دیدم. اول به نظر میرسید فیلم لوس و بیمزهای باشه. ولی الان واقعاً لذت بردم از دیدنش. روایت بینظیری داشت از یک خانوادهی قدیمی ایرانی. خانوادهای که سالها در متن حوادث سیاسی بوده، و اعضای خانواده که هرکدوم دنیای متفاوتی دارند. خانوادهای که ما باشیم. مثل یک بوم نقاشی بزرگ که هر تکه رنگ متفاوتی داره. مثل کنسرتی که هر نوازنده ساز خودش رو میزنه و خروجیاش در نگاه اول هیچ هارمونی نداره، ولی اگه به گوشدادن ادامه بدید متوجه میشید که این گوشنوازترین آهنگی هست که توی عمرتون شنیدید. «آشغالهای دوستداشتنی» حتماً ارزش یکبار دیدن رو داره.