علی‌آباد

ددی ایشوز در خواب

شنبه, ۲۹ مهر ۱۴۰۲، ۰۲:۰۸ ب.ظ

با یک داد کش‌دار که به ناله می‌رسه از خواب بیدار می‌شم. توی خواب قرار بود چیزی رو بالاخره به بابا بگم. خانواده جمع‌اند دور من، ولی بابا خارج از کشوره. مثل سه سال و نیمِ گذشته. نمی‌دونیم کجاست و فقط یک ارتباط تلفنی باهاش داریم. من می‌خواهم بالاخره بهش بگم. چه چیزی رو؟ اینکه دیگه نمی‌خواهم اونی باشم که انتظار داره. شاید منظورم اینه که قصد دارم درس رو ول کنم، یا به هر صورت، قراره دیگه مایه‌ی افتخارش نباشم و راه خودم رو برم. و مهم‌تر از همه می‌خوام بهش بگم که تا اینجا اومدنم به خاطر اون بوده و نه خودم. این همون خبر مهمه. یک آقایی که نمی‌شناسمش هم توی جمع هست. من رو می‌کشه گوشه‌ی اتاق بغلی، جایی که کپه‌ی لحاف و تشک‌ها رو می‌ذاریم و من توی بچگی ازش بالا می‌رفتم تا دستم به سقف برسه، جایی که یک بار و فقط همون یک بار به خودکشی فکر کرده بودم. آقاهه گوشه‌ی اتاق بهم میگه که بابا مشکل قلبی داره و تنهاست و اگر خبر بدی بهش بدم ممکنه اتفاقی براش بیفته. و در بهترین حالت اگر بتونه اورژانس رو خبر کنه چهل‌وپنج دقیقه طول می‌کشه تا بهش برسن. معلوم نیست که تا اون وقت چی به سرش بیاد. توی خواب متوجه نیستم، ولی آقای ناشناس دروغ می‌گه چون بابا هیچ وقت مشکل قلبی نداشته. به هر حال من تصمیمم رو گرفتم و می‌خوام حرفم رو بزنم. برمی‌گردم توی هال و زنگ می‌زنیم به بابا. با اینکه بابا حضور نداره، یک‌هو هیبتش جلوم ظاهر میشه. می‌خوام حرفم رو بزنم ولی صدام در نمیاد. انگار هم می‌خوام و هم چیزی جلودارمه که حرفم رو بزنم. داد می‌زنم ولی بازم وضع همونه. تسلیم نمی‌شم و باز زور می‌زنم تا بالاخره صدام در میاد و با یک داد کش‌دار که به ناله می‌رسه از خواب بیدار می‌شم.

سکانس قبل‌تر، باز همون جمع خانواده و باز توی خونه‌ی قبلی‌مون که نوجوونیم رو اونجا بودیم. توی خواب یک لحظه آگاه می‌شم که این خونه کوبیده شد و ساخته شد، که ما چند هفته پیش رفتیم دم در خونه و نمای جدیدش رو دیدیم. ولی خودم رو قانع می‌کنم که منافاتی نداره و داخل خونه رو دوباره همون شکلی ساختند. دور تلویزیون نشستیم، چون بابا همچنان حضور نداره، ولی این بار باهاش تماس تصویری داریم. بابا برمی‌گرده به من یک حرف سنگینی می‌زنه. یادم نمیاد چی میگه، مهم هم نیست. شاید از جنس همون دست‌انداختن‌ها و شوخی‌هاش باشه که من جدی گرفتم، شاید هم مثل حرفی که پریروزِ کنکورم بهم زد. که از به دنیا آوردنم پشیمونه چون بهش بی‌احترامی کرده بودم. حرفی که صدالبته عذرخواهی کرد ازش ولی پس ذهنم ثبت شده. هرچی که هست، توی خواب بهم چیزی گفته که انگار باز دیوار حمایتش رو از دست دادم. برادر بزرگه هم حرف رو دست می‌گیره و مدام متلک می‌اندازه بهم. کله‌ام داغ میشه از رفتارش. می‌رم توی آشپزخونه که شلوغ‌کاری راه بندازم و چندتا ظرف بشکنم و وسیله‌ها رو پخش و پلا کنم که با وحشی‌بازیم حرصم رو خالی کنم. که دیگه تنها کسی نباشم که عصبانیه و این حس رو با مامان هم که شده تقسیم کنم. استراتژی همیشگی بچگیم موقع عصبانیت. آبجی میاد توی آشپزخونه، می‌بینه دارم کشوی اول درایور رو می‌کشم بیرون، کمکم می‌کنه و پخش زمینش می‌کنه. بهش می‌گم چرا این کار رو کردی، میگه می‌دونستم بالاخره می‌ریزی‌شون، فقط سریع‌ترش کردم. بعد منو آروم می‌کنه و آگاهم می‌کنه که خودم نهایتاً می‌دونم وحشی‌بازی راه‌حل نیست و پشیمونم از این کار و می‌تونم انجامش ندم. آروم می‌شم و تصمیم می‌گیرم برم جلوی بابا وایسم و حرفم رو بهش بزنم.


خواب حداقل تا جایی که یادم میاد، از اونجا شروع شد که توی مغازه‌ی اسباب‌بازی فروشی بودم. اومده‌ام که برای ریحانه یک اسباب‌بازی بگیرم. وقت زیادی رو می‌گذرونم بین گزینه‌های مختلف تا آخرش می‌رسم به یک کیت آرمیچردار. ریحانه از آرمیچر و چرخش پره‌هاش خوشش میاد و همچین کیت فیزیکی‌ای باید براش جالب باشه. فروشنده‌هه می‌فهمه که من از اسباب‌بازی‌ها خوشم اومده و حالا یک سری اسباب‌بازی برای خودم میاره که نسبت بهشون کنجکاوم. ولی یک حسی دارم که از من گذشته دیگه. کار مهم‌تری دارم. تمام مدت هم بابا توی ماشین اون سمت خیابون منتظرمه که بریم. بابا اینجا جوون‌تره، ریش‌هاش پرپشت‌ترن و خبری از موهای سفید نیست. بابا منتظره که کجا بریم؟ دقیق نمی‌دونم. انگار قراره بریم پیش دوست‌هاش. در این صورت قراره اونجا یک عالمه از من تعریف کنه و خجالت‌زده‌ام کنه. باید اسباب‌بازی‌ها رو رها کنم. پول نقد ندارم که به فروشنده بدم. برمی‌گردم پیش بابا، ولی اون هم نداره که بهم بده. برمی‌گردم پیش فروشنده و این بار کارت می‌کشم. به جای سی تومن، هشتاد تومن می‌کشه. هرچی براش توضیح می‌دم نمی‌فهمه که اشتباه حساب کرده و هیچ‌جوره حسابم هشتاد تومن نمیشه. صدامو یک مقدار بلند می‌کنم و باهاش دعوا می‌گیرم که حساب کار دستش بیاد. کاری که هیچ‌وقت توی دنیای واقع نمی‌کنم. هر طور که شده، خودم بدون کمک بابا پنجاه تومن اضافه‌ای که کشید رو می‌گیرم ازش. بعد سوار ماشین می‌شیم و حرکت می‌کنیم.



بابا توی این سال‌ها به وضوح بزرگ‌تر و عاقل‌تر شده. احتمالاً دیگه گاردی نداره نسبت به تصمیم‌های زندگی‌مون، می‌تونه عصبانیتش رو کنترل کنه و هر حرفی رو بهم نمی‌زنه، حمایت‌گر بودنش رو قاطی بحث‌ها نمی‌کنه، و اجازه می‌ده و بالاتر از اون تشویق می‌کنه که دنبال علاقه‌مون بریم حتی اگر در نگاه اول باعث ناامیدیش باشه. این بابا اگر بیست سال پیش بود، یحتمل آبجی رو نمی‌فرستاد که سه سال جهشی بخونه صرفاً چون استعدادش رو داره. بابا امروز داره از خودش برای آرزوهای بربادرفته هزینه می‌ده و دیگه نمی‌خواد اون‌ها رو در ما، به خصوص در آبجی و در من ببینه. اولویت اولش شده آسایش ما، نه موفقیت‌مون. ولی بابای ده بیست سال پیش هنوز در من زنده است و انتظارهای ذهنیم رو جهت می‌ده. هنوز در تناقضم با خودم و نمی‌تونم راحت کنار بیام با اینکه دیگه تیتر اخبار نباشم.

من در هر صورت به نظرم برای تحصیل و برای آکادمیا ساخته شده‌ام. ولی اینکه چند سال آخر کارشناسی اینقدر بی‌انگیزه بودم برای درس خوندن، و اینکه الان اینقدر بی‌حوصله‌ام برای ساختن بقیه‌ی مسیر، شاید از اینجا میاد که سوخت حرکتم رو در طول سال‌ها از بابا می‌گرفتم. بابایی که حالا اون نقش پیش‌ران رو کنار گذاشته و من جای اون رو با یک آگاهی درونی پر نکردم. دیگه نه قراره خودم رو به بابا اثبات کنم، نه به بازجوهای بابا. هیچ‌کس انتظار مشخصی از من نداره و این وضع سردرگمم می‌کنه.

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۰۲ ، ۱۴:۰۸
علی ‌‌

پریدن بدون طناب

دوشنبه, ۱۷ مهر ۱۴۰۲، ۰۱:۰۵ ق.ظ

وقتی درباره‌اش صحبت می‌کنم که چرا می‌خوام برای اروپا اپلای کنم و نه کانادا و آمریکا، دلیل می‌آرم که سبک زندگی آمریکایی رو نمی‌پسندم و سطح رفاه توی اروپا بالاتره و برای سفر و گشت‌وگذار قاره‌ی مناسب‌تریه. که به قول استاد فلسفه اخلاقم از اون جواب‌های دیپلماتیکه که وقت شنونده رو می‌گیره و نمی‌ره سر اصل مطلب. اصل مطلب اینه که من هنوز آماده‌ی کنده شدن نیستم. کانادا و آمریکا در نظرم جدی‌تر و دورتر از توانمه. از اینکه قرار باشه چند سال بدون بازگشت مهاجرت کنم می‌ترسم. اینکه شب و روزم هم متفاوت باشه با خانواده‌ام و نزدیک‌ترین دوست‌هام، برام نماد جدایی کامل و حذف شدن از زندگی‌هاییه که بهشون اهمیت می‌دم. یک دلیلی که به اندازه‌ی کافی اپلای رو جدی نگرفته‌ام باید همین باشه. هنوز با خودم روراست گفتگو نکرده‌ام که لازمه چه چیزهایی رو در این پروسه‌ی مهاجرت از دست بدم، و با از دست دادن‌شون کنار بیام. به نظرم عاقلانه‌تره که گریه‌کردن رو تا روز جمع‌کردن چمدون‌ها به تعویق نندازم.

لزوماً ایرادی نداره که متوجه بشم من توان پشت سر گذاشتن کامل بعضی چیزها رو ندارم. مثلاً ندیدن بزرگ شدن ریحانه و اولین‌هایی که آنلاک می‌کنه؛ می‌دونم که سنگینی غمش قرار نیست در چیزی حل بشه. ولی مجازی‌شدن دوستی‌های فعلی؟ به نظرم از پسش برمیام. درباره‌ی خانواده و اینکه برام تبدیل به چه چیزی خواهد شد باید بیشتر فکر کنم. مهم اینه که فکر کنم و تصور کنم و گفتگو کنم، و بعد بتونم سرم رو بلند کنم و بگم که من به این نتیجه رسیدم برای زندگیم و به عواقبش هم فکر کردم. در غیر این صورت، سپردن کارها به جریان باد و نپذیرفتن تعهد زندگی پشیمونم خواهد کرد. اینکه هیچ وقت نفهمی واقعاً نمی‌شد، یا نشد چون نخواستی.

توی مدرسه سر زنگ‌های ورزش من جزء آخرین بچه‌هایی بودم که یارکشی می‌شدند. هیچ استعدادی توی فوتبال از خودم نشون نمی‌دادم و ناچار توی دفاع می‌ایستادم. این تصویر توی ذهنم پررنگه که موقع حمله‌‌ی تیم مقابل، رندوم سمت یکی از مهاجم‌هاش می‌دویدم و ادای تلاشگر بودن در می‌آوردم، ولی نهایتاً گل می‌خوردیم و منم تظاهر می‌کردم که ناراحت شدم و «ای بابا، نتونستم جلوش رو بگیرم». ولی در حقیقت برد یا باخت تیم برام یکی بود. این اخلاق تظاهر کردن رو هنوز با خودم دارم. یک وجه ماجرا برمی‌گرده به ترس شدید من از قضاوت شدن توسط بقیه. وجه دیگه‌اش اینه که آیا یک مسئله اینقدر برام بی‌اهمیته یا واقعاً دنبال رسیدن به جوابش هستم. وقتی هدف‌هام و به دنبالش قدم‌هام رو شفاف نمی‌کنم، برای اینکه عذاب وجدان نگیرم از هیچ کاری نکردن، یک دست و پای رندومی می‌زنم و خودم رو فریب می‌دم که هویج نبودم. این رو باید یک تمرین شخصی در نظر بگیرم که کمتر متظاهر باشم.

متاسفانه در بطن هر ماجرایی که قرار می‌گیرم دیگه نمی‌تونم منصفانه big picture اش رو ببینم، و این تردید که اینجا چه‌کار می‌کنم، و تردید نسبت به تردیدم، آزارم می‌ده. مثلاً دیروز به خودم افتخار کردم که بالاخره شجاعت کافی رو برای ثبت‌نام تافل به خرج دادم. حالا امروز چون توی پنجمین آزمون آزمایشیم گند زدم دارم تصمیم دیروز رو زیر سوال می‌برم که آیا سیزده میلیون پول بی‌زبون رو حروم کردم در شرایطی که آمادگی لازمش رو نداشتم؟ همین حس رو به کلیت فرآیند اپلای هم دارم. اینجور وقت‌ها باید منطقی باشه که به آخرین دیدگاه‌هام قبل از شیرجه زدن درون ماجرا استناد کنم.

الان که بهش فکر می‌کنم، دلم برای خود خوشبینم تنگ شده که رویاپردازی می‌کرد برای چه اتفاقات زیبایی که می‌تونه بیفته. آخه چرا باید وقتی بحث سفر شمال میشه، بیشتر به خطر تصادفش فکر کنم تا تصور ساحل خزر و پاچه بالا زدن و رفتن توی آب؟ کاش جلسات روان‌درمانی رو پارسال قطع نمی‌کردم. من به وضوح یک انسان مضطرب تمام‌وقتم. مشکلم اما برای مراجعه‌ی مجدد اینه که سری قبل برای شروع یک هدف عینی داشتم و می‌دونستم چطور حول اون مسئله‌ام رو مطرح کنم. الان سردرگم‌تر از اون هستم که بدونم باید از روان‌درمانی چه چیزی بخوام.

در انتهای روز می‌تونم به چیزی که کلم توجهم رو بهش جلب کرد فکر کنم. اینکه سرجمع وقتی آینده رو تصور کنم، مثلاً پنج سال دیگه، این خرده نگرانی‌ها بی‌ارزش می‌شن و واقعاً در خودم نمی‌بینم که تباه شده باشم تا اون زمان. بالاخره یک طوری خواهد شد و به قید حیات، آدمیزاد می‌گذرونه و با ساز زندگی کوک میشه.

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۰۲ ، ۰۱:۰۵
علی ‌‌

پایان هفته‌ی اول از ترم هشتم

يكشنبه, ۲۳ بهمن ۱۴۰۱، ۱۲:۵۸ ق.ظ

۰. من خیلی دوست دارم وبلاگ‌نویس باشم، اما وبلاگ‌نوشتن رو به اون اندازه دوست ندارم. ولی چاره‌ای نیست و دیگه دارم تبدیل به یک وبلاگ‌نویسِ سابق می‌شم و هرچه بیشتر از فضای وبلاگ فاصله بگیرم برگشتن هم بهش سخت‌تر می‌شه. فکر نکنم با ننوشتن و از طریق الهامات غیبی هم بتونم یک‌هو وبلاگ‌نویس خوب و بامحتوایی بشم، پس فعلا همین‌جوری برمی‌گردم تا ببینم به کجا می‌رسه.


۱. این هفته که گذشت، مشارکت توی کلاس حضوری رو بعد از مدت‌ها تجربه کردم. ما درواقع از ترم گذشته حضوری شدیم ولی هفته‌های اول توی اعتصاب بودیم و بعد از اون تنبلی و جلساتِ نرفته باعث شد که بقیه‌ی کلاس‌ها رو هم شرکت نکنم، که خب نتیجه‌اش رو هم توی ایام امتحانات دیدم. داشتم می‌گفتم. بالاخره یک هفته‌ی کامل سر کلاس‌ها رفتم. و پررنگ‌ترین نکته‌اش این بود که مدام باید جلوی خودم رو می‌گرفتم که نخوابم توی کلاس. فعلا انگشت اتهامم به سمت داروهایی هست که می‌خورم. به هر حال حتی اگر سر کلاس بخوابم هم، ترجیح می‌دم این ترم رو سر تک‌تک کلاس‌ها حضور داشته باشم. دیگه بعد از هفت هشت ترم می‌تونم با اطمینان بگم چیزی تحت عنوان اینکه خودم برنامه‌ریزی می‌کنم و هر هفته درس رو می‌خونم وجود نداره و اگر سر کلاس نرم، همه‌اش جمع میشه برای روز امتحان.


۲.  درس ارشد الگوریتمی‌ای که برداشتم تنها کلاسی بود که سر اون خوابم نگرفت. سر کلاس مجبور بودم هر دقیقه به ریزمسئله‌هایی که مطرح می‌شد فکر کنم و خودم ایده و راهکار بدم یا راهکارهای بقیه رو بررسی کنم. با اینکه سنگین‌ترین کلاس هفته‌ام بود هیچ بخش خسته‌کننده‌ای نداشت. این درس یک نکته‌ی تمایز دیگه هم برام داره: تنها درسی هست که خودم با اختیار انتخابش کردم و توی چارت دروس نیست. گذروندنش برام معنای مشخصی داره و می‌دونم که چرا باید تلاش کنم براش.


۳. استیو دیروز این ویدیو رو بهم نشون داد که چطور جیم کری اهداف کوچیک ما رو مسخره می‌کنه. اهدافی که توی یک مقطع برامون پررنگ می‌شن ولی نمی‌دونیم که چرا می‌خواهیم‌شون و بعد از رسیدن بهشون هم کاملاً راضی نمی‌شیم و دنبال یک هدف بعدی می‌گردیم. برای من اولش غیر قابل باور بود که خودم هم این باگ رو دارم. چون به نظرم هدف فعلیم (اپلای توی فلان گرایش و بعداً کار کردن توش، تدریس المپیاد و چند مورد شخصی‌تر) واقعاً تمام چیزهایی هستند که از این زندگی می‌خوام و من این اهداف رو for the sake of خودشون می‌خوام نه رسیدن به هیچ هدف بزرگ‌تری. احساس می‌کردم با رسیدن بهشون حداقل تا زمان قابل توجهی حس نمی‌کنم چیزی توی زندگیم کم دارم. ولی به گذشته که نگاه می‌کنم واقعاً الگوی زندگیم همین هست که جیم کری مسخره می‌کنه: بردن اولین گلدن گلوب، بردن دومین گلدن گلوب، و آرزوی بردن سومین گلدن گلوب. راهکار استیو برای اینکه داخل این حلقه نیفته، اگر درست فهمیده باشم، انتخاب یک هدف بزرگ‌تر بود که قدم‌های کوچک‌تر زندگیش رو در راستای اون برداره. و اون هدف هم به اندازه‌ای بزرگ بود که هیچ‌وقت نمیشه گفت کاملا محقق شده. ولی این جواب هم من رو قانع نکرد و به نظرم پاک‌کردن صورت مسئله بود. خلاصه که من رو مردد کرد که آیا واقعاً‌ می‌دونم از چند سال آینده‌ام چی می‌خوام یا فقط فکر می‌کنم که می‌دونم.


۴. برنامه‌ی این ترمم خوشبختانه طوری چیده شده که شنبه‌ها خالیه و چهارشنبه‌ها فقط کلاس مجازی دارم. یعنی چهار روز از هفته رو در اسارت دانشگاه نیستم و می‌تونم خودم براشون برنامه بریزم. و باز یادآوری می‌کنم که برنامه‌ریزی بدترین مهارت من در زندگیه. دقیقاً به همین دلیل هم این ترم باید تمرینش کنم.


۵. باورم نمیشه که پنج ماه هست نوشتنِ مقاله‌ی کارآموزیم رو به تاخیر انداختم. اونم در شرایطی که فکر می‌کردم از چنگال اهمال‌کاری رهایی یافتم و دیگه جلسات تراپی‌ام رو آخر تابستون قطع کردم. توی پست بعدی یا باید توضیح بدم چطور بخشی حتی اندک از کارش رو پیش بردم، یا باید یک اسکناس صد یورویی به خیریه کمک کنم!


۶. یکی از بزرگ‌ترین سوالات زندگیم اینه که چرا می‌دونم باید کاری رو انجام بدم اما انجامش نمی‌دم. نمونه‌اش همین وبلاگ ننوشتن، اهمال‌کاری، نرسیدن به برنامه‌ها و قول و قرارهایی که با خودم می‌ذارم. و به نظرم بی‌ارتباط با مسئله‌ی استیو هم نیست. شاید کارها رو انجام نمی‌دم چون در زمانی که باید انجام‌شون بدم شهود و آگاهی کافی ندارم که چطور این کار قراره من رو به اهداف مشخصی که دارم نزدیک‌تر کنه، و خود اون اهداف هم به اندازه‌ی کافی برام پس‌زمینه‌ی محکم و قابل دفاعی ندارند که جلوی وسوسه‌هام رو بگیرند و قانعم کنند که مثلاً نوشتن یک پست وبلاگی برام آورده‌ی بیشتری داره از دیدن یک قسمت بیشتر از فلان سریال کذایی.


۷. تابستون امسال من به یک کارآموزی آکادمیک رفتم توی آلمان که متاسفانه سفرنامه‌ای ننوشتم براش. با این حال جسته گریخته (خیلی جسته و خیلی گریخته!) توی این کانالم در اون دوره پست می‌گذاشتم. اگر فرصتش پیش بیاد همین‌جا بیشتر درباره‌اش صحبت می‌کنم. با این حال گفتم حالا که به وبلاگ برگشتم لینک کانالم رو هم به اشتراک بذارم. متاع چندانی برای تعارف نداریم با این حال اگر آمدید قدمتون روی چشم :)

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۳ بهمن ۰۱ ، ۰۰:۵۸
علی ‌‌

خاک

چهارشنبه, ۱۹ آبان ۱۴۰۰، ۱۰:۲۶ ق.ظ

همه چیزم رو خاک گرفته. اینو دیروز فهمیدم که بعد از هفته‌ها اومدم چند متر مربع دور و برم رو مرتب کنم و جارو بزنم. روی عکس دسته‌جمعی کلاس دبیرستانم خاک گرفته. روی کیف قلم‌نی‌ها و زیردستی خوش‌نویسیم خاک گرفته. روی دفترچه‌هام خاک گرفته. روی اوریگامی نیمه‌کاره‌ام، روی جزوه‌هام، روی کتاب‌هایی که قرار بوده بخونم. مغزم رو خاک گرفته که دیگه نمی‌تونم یک ساعت به یه سوال بدون حواس‌پرتی فکر کنم. حتی بالای همین کیبوردی که الان روش تایپ می‌کنم رو هم خاک گرفته. وبلاگم رو هم خاک گرفته.

هرچی بیشتر زمان می‌گذره دارم دورتر می‌شم از چیزی که بودم و چیزهایی که من رو تعریف می‌کردند. این بالون داره همین‌جوری پایین‌تر میره و تنها راه برای دوباره بالا رفتنش، پایین ریختن کیسه‌های سنگین شنیه.

موافقین ۲۴ مخالفین ۰ ۱۹ آبان ۰۰ ، ۱۰:۲۶
علی ‌‌

خب بعد از یه سال و نیم بودن توی این فضای وبلاگ، هنوز اینجا نوشتن برام کار سختیه. برای خودم که می‌نویسم راحته ها. همین‌جور افکارم رو پشت سر هم قطار می‌کنم بدون اینکه به درست بودن یا غلط بودنش فکر کنم. اگه جلوتر به این نتیجه برسم که غلطه، می‌نویسم «نه، جملهٔ قبلی رو چرت گفتم، درستش اینه که فلان...» ولی من یه کمال‌گرای لعنتی‌ام و وقتی می‌دونم چیزی که اینجا بنویسم رو n نفر می‌خونن، مدام باید حواسم باشه چرت خاصی نگم و علائم نگارشی رو رعایت کنم و ارتباط معنایی بین پاراگراف‌ها حفظ بشه و فلان. تازه این بعد از مرحله‌ایه که مطمئن بشم بالاخره چیزی که می‌خوام بگم به‌درد ثبت شدن توی وبلاگ می‌خوره، که به ندرت پیش میاد. به هر جهت، بیشتر مواجه شدن با کاری که نسبت بهش کمال‌گرایی لعنتی دارم تنها راه جلوگیری از پیشرفت کردنشه. برا همین گفتم امروز بیام به‌جای نوشتن و گفتن حرف‌های معمولیم برای خودم، اینجا ثبتش کنم.


اینکه مثل الان ۶ صبح بیدار باشم اصلاً توی این ترم اتفاق معمولی نبود. مگر اینکه از شب قبلش بیدار می‌موندم برای حل تمرینی یا گزارش‌کاری چیزی. در حالت عادی هم زود نمی‌خوابم. حس می‌کنم شاید شب بیشتر کار کنم و به درس و تکلیف برسم، ولی شب هم که میشه شونصدتا فکر و ایدهٔ مختلف میاد توی ذهنم که وقت صرفش کنم به جای کاری که در نظر داشتم، اینجوری برای کاری که یک ساعت وقت مفید نیاز داشتم براش گاهی تا هفت صبح بیدار می‌مونم تا کامل بشه و بفرستمش. درست مثل پریشب. نزدیک ۱۲ یادم اومد که مهلت تمدیدشدهٔ تکلیف ساختار تا ۹ صبحه. بیشترش رو حل کرده بودم. حدود ۴۰ خط از کد اسمبی یه سوال مونده بود و چارتا اسکرین‌شات ازش. گفتم دیگه شب بفرستم و تمومش کنم. رفتم که سوال رو بزنم، امیرحسین - از بچه‌های دانشکده - بی‌هوا یه آهنگ فرستاد برم. آهنگه معرکه بود واقعاً. و این یعنی تا یکی دو ساعت آینده کارم این بود که اینترنتو بکاوم و ببینم کی خونده؟ ترانه‌سراش کی بوده؟ چه نسخه‌های دیگه‌ای ازش خونده شده...؟ همین‌طوری کش می‌دم کار اصلیم رو تا اینکه آخرش هفت‌ونیم صبح تکلیف رو تموم کردم و فرستادم. اینم از معایب قرنطینه است که بیش از حد نسبت به وقتت آزادی داری و اگه حواست نباشه اینجوری به فناش می‌دی. آهنگه چی بود؟ «یاد آن روزها بخیر» از «مری هاپکینز».


بعدش نزدیکای ناهار بیدار شدم. ناهار ما در حال حاضر بین ساعت ۲ تا ۴ عصره. قبلاً هم گفتم اینجا؟ عادت داریم با ناهار یه فیلمی چیزی بزنیم توی تلویزیون و دورهمی ببینیم. سریال‌های «فرار از زندان» و «بریکینگ بد» و «بزنگ به سال» و «شهرزاد» و «این ما هستیم» رو اینجوری دیدیم. فعلاً سریال خفنی در این حد انتخاب نکردیم که ببینیم، لذا با داداش کوچیکه داریم برای سومین بار «آواتار، آخرین بادافزار» رو می‌بینیم :دی. ولی واقعاً انیمیشن قوی‌ایه. امروز داشتم از داداشم می‌پرسیدم اولین باری که سریالشو دیدیم با خودت نرفتی امتحان کنی ببینی از این قدرت‌های عنصرافزاری داری یا نه؟ شرط می‌بندم اونم امتحانش کرده :دی.


دیگه تا شب داشتم به همون حالت نامتمرکز تکلیف بعدیم رو جلو می‌بردم که از قضا بازم درس ساختاره. چون امتحانش رو گند زدیم باید تکلیف امتیازیش رو هم حل کنیم. وگرنه نمره‌اش به فنا می‌ره. باید همون کدهایی که با اسمبلیِ IBM و 8086 زدیم رو با MIPS بزنیم. ویدیوی کلاس اون رو گوش دادم و یکم به نرم‌افزار شبیه‌سازش ور رفتم. از اطلاعات نامفیدی هم که توی کاوش‌هام کشف کردم اینه که این شبیه‌سازه رو دکتر کِن وولمار از دانشگاه ایالتی میسوری درست کرده و شش سالی هست که آپدیتی نداده براش. توی صفحهٔ دانشگاهش نوشته که دیگه کلاس و آفیس نداره و تضمینی نیست که ایمیل‌هاشو جواب بده. انگاری بازنشست شده. سال ۲۰۰۶ هم یه یاروی اسرائیلی براش ایمیل زده که توی سربازی روی نرم‌افزاری کار می‌کردیم که نویسندهٔ کدهاش کِن وولمار بود و نمی‌دونستیم کی هست، درباره‌اش داستان‌های مختلف ساخته بودیم بین سربازها و این آهنگ رو ساختیم براش. حالا بعد از چند سال آهنگم رو توی اینترنت پیدا کردم، بیا گوش بده حالشو ببر. استاده هم ذوق کرده و این ماجرا رو گذاشته توی صفحهٔ دانشگاهش.


همین‌طور تباه روز رو شب کردم. آخرشب هم شبکه سه گلچین عصر جدید پارسال رو نشون می‌داد و یکی دو ساعتم رو هم با عصر جدید تباه کردم تا چشمام خواب رفت. چون شب قبلش هفت صبح(!) خوابیده بودم، اونقدر خوابم می‌اومد که گلاب‌به‌روتون حتی حال دست‌شویی‌رفتن رو هم نداشتم. دلیل اینکه حالا پنج صبح بیدار شدم هم از شدت فشار ناشی از همونه =). گفتم حالا که زود بیدار شدم نخوابم، یه‌کم به کارام برسم و اصلاح کنم این روند خواب‌وبیداریم رو. و آقا، این آرامش قبل از طلوع آفتاب اینقدر فوق‌العاده است که دارم از خودم می‌پرسم چطور داشتم هر روز از دستش می‌دادم؟


امروز دیگه باید تمرین‌های MIPS رو حل کنم. چون تکلیفش تا آخر امتحاناته. تا یک‌شنبهٔ هفتهٔ بعد. توی این هفت روز سه‌تا امتحان دارم و اگه امروز تمرینو نزدم دیگه نمی‌رسم وقت بذارم براش. دوتا امتحان چهارشنبه دارم: اندیشه‌یک و معادلات. آخریش و سخت‌ترش هم یک‌شنبهٔ بعدی که مدار الکه.


سر صبحی داشتم فکر می‌کردم جزوه‌های اندیشه‌یک‌ام رو بذارم توی گروهش یا نه. کل امتحان از جزوه‌ی توضیحاتشه. ۲۰ نمره. اگر هر هفته جزوه‌مون رو ایمیل می‌کردیم هم نمره اضافه داشت. من همهٔ جلسات رو کامل و با خط خوش نوشتم و فرستادم برای استاد. به جز دو جلسهٔ اول که قبل از ترمیم بود و هنوز درسو برنداشته بودم. این دو جلسه رو اینقدر توی گروهش گفتند تا بالاخره یکی فرستاد. حالا یکی توی گروه گفته میشه یکی کل جزوه‌اش رو بذاره؟ داشتم فکر می‌کردم که بذارم یا نذارم! خب ببین، من برای اینکه همهٔ جلسات رو کامل بنویسم زحمت کشیدم. چرا باید بذارم که کل بچه‌ها ازش استفاده کنند و اونی که اندازهٔ من وقت نذاشته برای کلاس از روی جزوه‌ام بخونه و کامل بشه و شاید از منم بهتر بشه نمره‌اش؟ مگه قرار نیست ارزشیابی همین رو بسنجه؟ از طرف دیگه با خودم گفتم رقابت واقعی وقتیه که همه به یک اندازه به منابع دسترسی داشته باشیم. نمیشه که همیشه توی زندگی بخوام رقبام رو محدود کنم. یعنی میشه ها. ولی چندان شرافت‌مندانه نیست همچین پیروزی‌ای. دیگه نهایتاً به این فکر کردم که چقدر توی این یکی‌دو ترم از جزوه‌های بقیه استفاده کردم و خجالت کشیدم از خودم. از اینکه چقدر از بقیهٔ همکلاسی‌هام استفاده کردم ولی خودم دارم اینطوری خساست به‌خرج می‌دم. لذا می‌رم بفرستم توی گروهش جزوه‌هامو.


راستش این اندیشه‌یک، واقعاً از نظر محتوا ناامیدم کرد. استادش بد نبودا. خب مفاهیمش رو منتقل کرد، سوال هم می‌پرسیدی ازش در قالب همون چیزی که ارائه می‌داد جوابت رو می‌داد. ولی نهایتاً نتونست به من چیزهای زیادی رو بقبولونه. مثلاً می‌اومد برای عقل یا معرفت یا ایمان n مرتبه تعریف می‌کرد و برای هرکدوم ویژگی‌هایی می‌گفت. خب چرا n؟ چرا یکی بیشتر یا یکی کمتر نه؟ من مشکلی با n ندارم. ولی اینجوری اندیشه‌های تو فقط یکی از بینهایت اندیشه‌هایی هست که میشه طراحی کرد برای توصیف جهان. چرا من معارف تو رو بدون اثبات بپذیرم، نه یکی دیگه رو؟ بخش دلسردکننده‌اش اینه که واقعاً می‌دونستم چیزهایی که بهمون میگه رو، اثباتی براش نداره. لذا من هم جزوه‌هاش رو تر و تمیز نوشتم و فرستادم، ولی به‌جز یکی دوجلسه‌ای که موضوع راجع به اخلاق بود، از بقیه‌اش نتونستم چیز زیادی بپذیرم. از باگ‌هایی که برای اندیشه‌هاش به ذهنم می‌اومد هم چیزی نگفتم سر کلاس. جای بحث نبود.


دیگه اینکه پارسا دیروز ازم پرسید می‌خوام برای اون رویداد کدنویسی برای ورودی‌ها کمک کنم یا نه. آخه ابراز علاقه کرده بودم ولی بهش نگفتم که هستم یا نه. قراره توی یکی دوهفتهٔ بین دو ترم برگزار بشه و اگه ورودی‌های دانشکده توی درس مبانی ضعفی داشتند تلاش کنند رفع اشکال بشه تا دیگه برای ترم بعد از این جهت مشکلی نداشته باشند. نمی‌دونم چقدر قراره وقت بگیره، و اگه توی همین هفته باشه کارهای آماده‌سازیش، به امتحان‌ها نمی‌رسم. حالا امروز ازش می‌پرسم که کار چه شکلی هست و بهش جواب می‌دم. زبان سی رو نسبتاً خوب بلدم. ولی از سطح بچه‌های مبانی هم خیلی خبر ندارم. مثلاً اگه قرار باشه طراح سوال باشم، علاوه بر اینکه تجربهٔ طراحی سوال ندارم، نمی‌دونم توی چه سطحی باید سوال بدم. تا ببینیم چی میشه.


راستی باید بپرسم ببینم برای تی‌ای شدن توی یه درس دقیقاً باید چیکار کرد؟ گسسته رو ترم پیش عاشقش بودم. هم درسش، هم استادش. با پیش‌زمینهٔ المپیادم هم تسلط دارم روی مباحثش و اگه کسی سوالی بپرسه می‌تونم توی فرصت کم حداقل ایدهٔ حل بدم. برا همین می‌خوام از این درس شروع کنم و تی‌ای بشم. احتمالاً باید توی همین یکی‌دوهفته بگم به استادش تا دیر نشده.


همینا دیگه. آفتاب هم در اومد! برم برسم به زندگی.

۱۲ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۹۹ ، ۰۶:۰۱
علی ‌‌

شما بگید

شنبه, ۱۳ دی ۱۳۹۹، ۰۵:۳۰ ق.ظ

فکر کن به وقتی که این قائله‌ی کووید نوزده و قرنطینه‌ی خانگی تموم میشه و برمی‌گردی به روال عادی زندگی که تا یک سال پیش داشتی. چه کاری هست که وقتی بهش فکر می‌کنی، از الان شوق انجام دادنش رو توی سر داری؟ کجا و با چه کسانی انجامش خواهی داد؟

۱۴ نظر موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۹ ، ۰۵:۳۰
علی ‌‌

شب یلدای خود را چگونه گذراندید؟

يكشنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۹، ۱۱:۵۴ ب.ظ

پاسخ کوتاه: با محاسبهٔ اینکه «شب یلدا چه‌قدر طولانی‌تر است؟»


برای مشاهدهٔ این اثر هنری در کیفیت بالا، روی عکس کلیک کنید D:


پاسخ بلند: خب همون‌طور که حتماً می‌دونید، امشب شب یلدا بود. البته همچنان هم هست. طبقهٔ بالا پیش خانواده بودم و همین‌طور که اون ترانهٔ  کذاییِ «آخ تو شب یلدای منی» توی ذهنم تکرار می‌شد، داشتیم از اهمیت و فضائل شب یلدا صحبت می‌کردیم و از این فلسفه‌های صدمن‌یه‌غازی که امشب طولانی‌ترین شب ساله پس فلان کنیم و بیسار کنیم.


اینکه گفتیم طولانی‌ترین شب سال، یهو بخش ریاضی‌دان ذهنم اومد جلو و پرسید حالا این طولانی‌ترین شب که می‌گیم، چه‌قدر از شب قبلش طولانی‌تره؟ از مرتبهٔ ثانیه است یا ده ثانیه یا دقیقه؟ چطور میشه حسابش کرد یا تخمینش زد؟ همین رو از حضار پرسیدم. واکنش اول طبعاً این بود که بس کن بابا تو هم از هر داستانی یه مسئلهٔ ریاضی می‌کشی بیرون و حالا که به فرض فهمیدیم چه‌قدر طولانی‌تر، چه فایده؟! بخش سمج ذهنم به این حرف‌ها قانع نبود و جواب می‌خواست. گفتم هرکسی یه حدسی بزنه. مامان گفت یه دقیقه یا سی ثانیه. به حساب اینکه توی ماه رمضون هر شب تا شب بعدش زمان اذان اینقدرا جابجا میشه. دامادمون حدس زد که دو سه ثانیه باشه. خودم هم همین حدود رو احتمال می‌دادم. یعنی زیر ده ثانیه. تحلیل من این بود که مدت روشنایی روز در طول یک‌سال باید یه حالت سینوسی داشته باشه. که کمترین و بیشترینش شب یلدا و روز یک تیر اتفاق می‌افته. اما می‌دونیم که مشتق تابع توی کمترین یا بیشترین مقدارش به صفر میل می‌کنه. یعنی تغییرات طول روز در شب یلدا، باید خیلی کمتر از تغییراتش در مثلا اول مهر باشه.


خب دست به قلم شدم تا ابعاد مسئله رو درک کنم. در نگاه اول، یک مسئلهٔ تخمین فیزیکی بود. از اینجور مسائل توی درس فیزیک‌یک داشتیم. سوال امتحان خودمون رو دقیق یادم نیست. ولی امتحان‌های سال‌های قبل، سوال داده بودند که چه انرژی‌ای برای ساخت برج میلاد لازمه. یا مثلا چندتا خودرو توی محوطهٔ دانشگاه‌مون جا میشه. خب اینجا احتمالاً قراره یک‌سری ثوابت فیزیکی شعاع زمین و فاصلهٔ زمین تا خورشید و دورهٔ تناوب گردش زمین به دور خورشید و به دور خودش به کارمون بیاد. توی مسائل تخمین هم جواب دقیق مهم نیست. مرتبهٔ تخمین مهمه. یعنی از مرتبهٔ ده به توان چند؟ ده یا صد یا هزار یا ده هزار؟


یکم که دقیق‌تر شدم توی مسئله، متوجه شدم ریاضیاتش سخت‌تر چیزی هست که انتظارش رو داشتم. اولین نکته این بود که یک‌سری زاویه‌بازی نیاز داره، ولی در فضای سه‌بعدی و نه دو بعدی. به سبک خانم میرزاخانی نشستم و با زاویه‌ها بازی کردم ولی متاسفانه به سبک خانم میرزاخانی به نتایج تئوری مطلوبی نرسیدم! بذارید شما رو هم با زوایایی که توی این مسئله درگیر هستند آشنا کنم:


اولین و مهم‌ترین زاویه، انحراف محوری زمین هست که با اپسیلون نشون می‌دیم و و حدوداً °۲۳ است. این عکس رو ببینید:

به ستارهٔ قطبی هم توجه کنید!

تمام ماجرای به‌وجود اومدن فصل‌های گرم و سرد و عید نوروز و شب یلدا و شب و روزهای طولانی قطب شمال و جنوب، برمی‌گرده به همین انحراف محور چرخش زمین دور خودش، با محور چرخشش دور خورشید. اگر چنین انحرافی وجود نمی‌داشت همیشه ۱۲ ساعت روز و ۱۲ ساعت شب بود. همیشه خورشید با زاویهٔ ثابتی می‌تابید و فصل‌ها دیگه معنا نداشتند. ولی مثلا توی همین عکس بالا، داره تابستون رو در نیم‌کرهٔ شمالی نشون می‌ده. خوشید با زاویهٔ بیشتری به نیم‌کرهٔ شمالی می‌تابه و هوا گرم‌تر میشه. ولی در نیم‌کرهٔ جنوبی که زمستونه، آفتاب اریب می‌تابه [و همچنین طول روز کوتاه‌تره]، پس هوا سردتر میشه. برای اهمیت زاویهٔ تابش، به این فکر کنید که یه برگهٔ کاغذ رو زیر بارون دست گرفتید. چه زمانی بیشتر خیس میشه؟ وقتی قطرات باران عمود باشند. ولی اگه به کاغذ زاویه بدید قطرات کمتری دریافت می‌کنه و شانس سالم‌موندنش بیشتره!


حالا چرا این انحراف محوری باعث کوتاه و بلند شدن طول روز میشه؟


سمت راست زمستون و سمت چپ تابستون رو نشون می‌ده و ایران نزدیک خط بنفش بالاییه. همون طور که می‌بینید، در سمت راست وقتی زمین دور محورش بچرخه ایران مدت طولانی‌تری در تاریکی به سر می‌بره تا روشنایی. معکوس این اتفاق در تابستون می‌افته. زاویهٔ اپسیلون باعث میشه در تابستون مدت طولانی‌تری در روشنایی روز باشیم و شب‌های کوتاه‌تری رو تجربه کنیم.


حالا زاویهٔ دوم وارد کار میشه: عرض جغرافیایی. توی تصویر بالا اگه حلقهٔ بنفش‌رنگ رو بالاتر یا پایین‌تر ببرید طول شب و روز تغییر می‌کنه. البته روی خط استوا همیشه طول روز ۱۲ ساعته. و اگه خیلی به قطب نزدیک بشیم، عملاً تمام روز تاریک یا روشنه. پس باید برای محاسبهٔ طول روز، عرض جغرافیایی منطقه رو بدونیم. من عرض جغرافیایی ایران رو °۳۰ در نظر گرفتم. (طول جغرافیایی اهمیتی نداره. مثلا ایران با کالیفرنیا حدود ۱۲ ساعت اختلاف زمانی (= ۱۸۰ درجه اختلاف فاز) داره ولی از نظر طول روز یا فصل‌ها، شرایط‌مون یکسانه.)


زاویهٔ سوم، زاویهٔ زمین در چرخش دور خورشیده. یعنی اینکه توی کدوم نقطه از تصویر سیاه‌رنگ بالا قرار داره. اگه فرض کنیم سال ۳۶۰ روز هست. می‌تونیم با شروع از یک فروردین، هر یک روز رو معادل یک درجه حول این دایره بدونیم. پس شب یلدا معادل زاویهٔ ۲۷۰ درجه میشه. چرا سال رو ۳۶۵ روز نگرفتیم؟ چون در اون صورت محاسبات‌مون پیچیده‌تر می‌شد. باید قوانین کپلر رو لحاظ می‌کردیم و مدار زمین رو بیضی و سرعت حرکتش رو متغییر می‌گرفتیم. فعلاً بی‌خیالش!


پس الان سه‌تا زاویه داریم. ε , φ , α. باید بر اساس این سه متغییر، تابعی برای محاسبهٔ طول روز برحسب ثانیه پیدا کنیم. اون‌وقت جواب نهایی مسئله برابر است با:

daytime(23°, 30°, 269°) - daytime(23°, 30°, 270°)


حالا اگر شکل مسئله رو بکشید، اگر اون زاویهٔ α اگر مضرب ۹۰ درجه نباشه، شکل سه‌بعدی میشه و خب درک کردن زوایا در فضای سه‌بعدی اصلا در تخصص من نیست!


اینجا ریاضیاتم به در بسته خورد. ولی ذهن مهندسی‌ام همچنان دنبال جوابی هرچند نادقیق بود. اومدم سراغ کامپیوتر. ابزار برنامه‌نویسی مناسبی برای حل اینجور مسائل ریاضی نداشتم. منظورم نرم‌افزارهایی مثل متلب و متمتیکا و.. است. دست‌به‌دامان یه نرم‌افزار هندسی شدم. جئوجبرا. قبلا با بخش سه‌بعدی‌اش توی درس ریاضی‌دو کار کرده بودم. ابزار حرفه‌ای به حساب نمیاد ولی برای کارهای آموزشی خوبه. توصیه می‌شه :).


خب اینجا یه کره رسم کردم در نقش زمین. یه دایره هم روی کره نیاز داریم که عرض جغرافیایی محل رو نشون بده. در واقع مسیری که کشور ما در طول یک شبانه‌روز طی می‌کنه. با تشکر از مختصات کروی! حالا باید انحراف محوری زمین رو پیاده کنیم. برای خود محور کاری نداره. میشه یه خط با شیب تانژانت زاویه. ولی برای خم دایره، باید در ماتریس دوران ضرب بشه. برای خورشید هم، با سینوس و کسینوس زاویه α محلش مشخص میشه و یه صفحه گذرنده از مرکز زمین می‌کشیم تا مشخص کنه چه بخشی روز و چه بخشی شب هست.

همون تصویر ابتدای پست، از زاویهٔ نیم‌رخ!

حالا کافیه دو نقطهٔ تقاطع خم دایره‌ای رو با صفحهٔ جداکنندهٔ روز و شب پیدا کنیم، که همون نقاط طلوع و غروب هستن. خوشبختانه تقاطع رو نرم‌افزار خودش پیدا می‌کنه. حالا با اندازه‌گیری فاصلهٔ دو نقطه و دونستن شعاع دایره، می‌تونیم زاویهٔ روز رو محاسبه کنیم. کل دایره ۳۶۰ درجه و ۲۴ ساعت (= ۸۶۴۰۰ ثانیه) است. پس با یک طرفین‌وسطین ساده، زمان روز برحسب ثانیه بدست میاد :).

پاسخ، این بار برای زاویهٔ ۲۶۹ (= روز ۲۹ آذر)


خب نهایتاً با یک عملیات تفریق، به جوابِ ۳۶۲۴۲٫۸۴ - ۳۶۲۴۴٫۱۲ می‌رسیم که برابر با ۱٫۲۸ ثانیه است. شب یلدا حدوداً یک‌ثانیه از شب قبل و بعد از اون طولانی‌تره!


پانویس۱. همون طور که بالاتر اشاره کردم، من توی محاسبات سال رو ۳۶۰ روز گرفتم. در حالی که سال حدود ۳۶۵ روز هست. مسئله‌ای که اینجا مطرحه، اینه که طول ماه‌ها دقیقا سی‌روز نیست. شش ماه اول سال هر کدوم یک روز بیشتر دارند. یعنی نیمهٔ اول سال حدود ۶ یا ۷ روز بیشتره. وقتی قوانینِ کپلر رو توی زمین‌شناسیِ دبیرستان رو خوندیم متوجه این موضوع شدم و یادمه کلی ذوق کردم با فهمیدنش! قانون اول و دوم کپلر بیان می‌کنن که مدار سیارات دور خورشید بیضی هست نه دایره، و خورشید در یکی از کانون‌های بیضی قرار داره، و اینکه هرچه فاصلهٔ سیاره از خورشید بیشتر باشه سرعت حرکتش کاهش پیدا می‌کنه، به گونه‌ای که مساحتی که در فواصل زمانی یکسان طی میشه برابره. کلید کار همین‌جاست: درسته که بهار و پاییز در دو نقطهٔ مقابل قرار دارند، ولی سرعت متفاوت گردش زمین باعث میشه طول بهار تا پاییز، طولانی‌تر از پاییز تا بهار باشه.

به هر صورت، من نتونستم به معادلهٔ مناسبی برای حرکت بیضی زمین دور خورشید برسم و با فرمول‌بندی‌های قوانین کپلر هم مشکل داشتم. پس با فرض دایره‌بودن مدار زمین پیش رفتم که البته خیلی هم بی‌راه نیست. نسبت قطر کوچک به قطر بزرگ مدار زمین حدوداً ۰٫۹۹۹۸۶ هست که خیلی نزدیک به یکه.


پانویس۲. خب اگه الان دارید با خودتون می‌گید چه آدم خُل‌و‌چِل و علافی، باید بگم که خودتون خُلید بابا. چطور می‌تونید از این حجم از زیبایی ریاضیات و قوانین طبیعت لذت نبرید؟ من به ازای هر یک از قضایایی که اینجا ذکرشون کردم، موقع فهمیدن اینکه چطور کار می‌کنند کلی ذوق کردم. مثلاً چطور میشه یه نفر داستان محاسبهٔ محیط زمین توسط اراتوستن رو بخونه و لذت نبره؟ یا همون داستان معروف ارشمیدس و اورکا اورکا گفتنش. خب باشه. شاید این شوق و ذوق داشتنم خیلی سطحی باشه و ارتباطی با کار واقعی دانشمندها نداشته باشه. ولی حتی اگه مثل ریچارد فاینمن دانشمند نشم، حداقل می‌تونم مثل پدر ریچارد فاینمن یک انسان عاشق دانش باشم. همین هم خیلی فوق‌العاده است. اینطور نیست؟


پانویس۳. الان که دارم این پست رو منتشر می‌کنم ساعت ۴ صبحه. و امروز و فرداش دوتا کوییز دارم. اینو گفتم که اولاً اگه پست غلط‌ملط املایی و نگارشی داشت ببخشید. ثانیاً برام دعا کنید که کوییزهام رو خوب بدم. ثالثاً ممکنه کامنت‌های احتمالی پست رو دیر جواب بدم. [حالا خوبه هیچ کامنتی نگیرم و ضایع بشم D:]

۱۲ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۹ ، ۲۳:۵۴
علی ‌‌

I used to love Wednesdays

چهارشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۹، ۰۷:۲۰ ب.ظ
اگه دانشجو باشید می‌دونید که بیشتر کلاس‌های دانشگاه شنبه-دوشنبه یا یک‌شنبه-سه‌شنبه برگزار می‌شن. تعداد کمی از کلاس‌ها به چهارشنبه می‌افتن. مثل آزمایشگاه‌ها یا حل‌تمرین‌ها. یکی از هنرهای انتخاب واحد هم اینه که جوری برنامه رو بچینیم که چهارشنبه‌ها خالی باشه و بتونیم یه روز زودتر برگردیم شهرستان. ولی برای من همیشه یه درسی می‌افتاد چهارشنبه و مهمون دانشگاه بودم.

پارسال که ترم اول بودم، توی برنامهٔ هفتگی‌ام فقط یه کلاس رسمی‌ام چهارشنبه تشکیل می‌شد. ادبیات فارسی، دوشنبه‌ها و چهارشنبه‌ها، ساعت ۹ تا ۱۰:۳۰. بقیه بچه‌های اتاق هم به دلایل مختلف خوابگاه می‌موندند، ولی اون ساعت صبح کلاس نداشتند. خودم بیدار می‌شدم، یه صبحونهٔ نصفه‌نیمه می‌خوردم و راه می‌افتادم. فاصله خوابگاه تا درب شمالی دانشگاه با پای پیاده هفت دقیقه طول می‌کشید. مسیر خلوتی بود. از کنار مکانیکی‌های خیابون تیموری که رد می‌شدیم، یه خیابون یه‌طرفه بود که انگار به جز دانشجوها و اهل محل کسی ازش رد نمی‌شد. اتفاق خاصی نمی‌افتاد، ولی همین دیدن حرکت دانشجوها و بررسی تیپ‌شون و قضاوت‌کردن‌شون رو دوست داشتم. مثلا می‌تونستی حدس بزنی پسرهایی با موهای بلند و شلخته و شونه‌نکرده کامپیوتری باشن. یا اون‌هایی که یه کیف دستی دارن و آروم‌تر و صاف‌تر راه می‌رن، ارشد یا دکتران. هرچند، اغلب اوقات فرصت نگاه کردن و برانداز کردن بقیه رو نداشتم؛ اونقدر دیر بیدار می‌شدم و راه می‌افتادم سمت دانشگاه، که باید از کنار همه‌شون سبقت می‌گرفتم تا چند دقیقه زودتر برسم و تاخیر نداشته باشم!

کلاس ادبیات طبقهٔ سوم ساختمون ابن‌سینا بود. چهارشنبه‌ها ابن‌سینا خلوت‌تر از روزهای دیگه بود و از کلاس‌ها سر و صدای زیادی نمی‌شنیدی. یه روز آروم بعد از چهار روز درس‌های سخت تخصصی، نعمتی بود.

درس ادبیات‌مون دربارهٔ اشعار و متون قدیمی بود. استاد چندتا شعر و نثر انتخاب کرده بود تا اون‌ها رو سر کلاس بخونیم و تحلیل کنیم. شاهنامه، تاریخ بیهقی، مثنوی... برای اینکه ادای دینی به ادبیات معاصر هم کرده باشیم، هر جلسه یکی از بچه‌ها دربارهٔ یه شاعر یا نویسندهٔ معاصر ارائه داشت. ارائه بیست دقیقه بود ولی بیشتر جلسات بهونه‌ای می‌شد برای حرف‌زدن و گاهی تا آخر کلاس استاد دربارهٔ همون موضوع برامون حرف می‌زد. مثلاً همون جلسه‌ای که موضوع ارائه دربارهٔ فروغ بود و بحث به فمینیسم و حقوق زنان کشیده شد. و من چقدر حرف‌های استاد رو دوست داشتم و یاد می‌گرفتم ازش. یه استاد باسواد، منطقی، بدون تعصب و البته صمیمی. اون ارائه‌های دانشجویی هم باعث شد متوجه بشم چقدر ادبیات می‌تونه برام دوست‌داشتنی باشه. اخوان ثالث، ابتهاج، سلینجر، داستایوفسکی... کلی سوژهٔ جذاب پیدا کردم برای دنبال‌کردن.

ده‌ونیم کلاس ادبیات تموم می‌شد. باید حداقل تا یازده صبر می‌کردم که سلف باز بشه و برم ناهار بخورم. ارزش برگشتن به خوابگاه رو نداشت. این نیم‌ساعت رو یکم توی دانشگاه می‌چرخیدم و گاهی ساختمون‌های جدید کشف می‌کردم و می‌رفتم داخل‌شون که ببینم چه خبره. این کار از تفریحات معمول ترم‌اولی‌هاست.

بعد از ناهار، تا ساعت دو آزاد بودم. معمولا برمی‌گشتم خوابگاه تا تمرینای کلاس خوشنویسی رو کامل کنم. بعضی هفته‌ها هم وسایلش رو می‌آوردم و توی دانشگاه جایی پیدا می‌کردم برای تمرین‌کردن. مثلا یه روز ابری یادمه بساطم رو روی نیمکت‌های بین ابن‌سینا و سلف پهن کردم. اون تیکه رو خیلی دوست داشتم. کانون هنر هم ضلع غربی همون محوطه بود. ولی اون روز هوا سرد بود و دستام تقریبا بی‌حس می‌شدند و نمی‌تونستم قلم‌نی رو درست کنترل کنم. اگه بارون می‌اومد و برگه‌ها خیس می‌شدند هم افتضاح می‌شد. رفتم نشستم توی لابی دانشکده که یکم گرم‌تر بشم. یادمه حرف «نون» رو باید تمرین می‌کردم. نون از مهم‌ترین حرف‌ها توی نستعلیقه. فاصلهٔ نقطه‌اش تا سه طرفش، شکل گردیِ درونش، اینکه عمیق‌ترین نقطه‌اش رو درست دربیاری. باید همزمان همهٔ قواعدش رو موقع کشیدن قلم به خاطر بیاری، ولی نهایتا از هر ده‌تایی که می‌نویسی یکیش نزدیک می‌شه به سرمشق استاد. اون روز توی لابی دیدم یه دختری اومد بالای سرم و اجازه گرفت نگاه کنه. حالا همهٔ سختیِ نون نوشتن و سردی دستم یه طرف، اینکه یه دختر بالاسرم ایستاده و داره نگاه می‌کنه هم یه طرف! بعد ازم پرسید که کلاسش کجاست و چه زمانیه، و از گوشی‌اش یکی دوتا از کارهاش رو نشونم داد. خوشنویسی با قلم بلد نبود. ولی خط تحریریش عالی بود. بعد از چند دقیقه رفت و من حتی یه لحظه برنگشتم نگاهش کنم! بعدش کلی حسرت خوردم و حتی نفهمیدم که از ورودی‌های ما بود یا نه. ولی احتمالاً اونم ورودی بود. همچین حرکتی که اتفاقی بری سراغ یه نفر و سر از کارش دربیاری، از یه سال‌اولی برمیاد. چرا برنگشتم نگاهش کنم؟ چون ما رو ترسونده بودند که اگه ترم اول با دخترها معاشرت داشته باشیم و عاشق بشیم از درس و زندگی می‌افتیم، مشروط می‌شیم، کلاً به فنا می‌ریم :)

ساعت ۲ تا ۴ چهارشنبه کلاس حل‌تمرین ریاضی‌یک رو می‌رفتم. برای این یکی هیچ عجله‌ای نداشتم چون سیدعلی، هم‌اتاقیم، همیشه اون حل‌تمرین رو شرکت می‌کرد و برام کنار خودش جا می‌گرفت. دلیلش صدالبته این بود که من کنارش باشم تا سر کلاس ازم سوال بپرسه. منبع ریاضی‌یک ما کتاب شهشهانی بود. شهشهانی معروف‌ترین استاد دانشکده ریاضیه. هرچند الان دیگه خیلی پیر شده و بعید می‌دونم هنوز هم درسی ارائه بده. کتاب ریاضی عمومی‌ای که نوشته با بقیه کتاب‌های مرجع متفاوته و توی هیچ دانشگاهی به‌جز شریف از روی اون درس نمی‌دن. بچه‌های ما همیشه می‌نالن از کتابش. ولی من عاشقش بودم. کتابش از مفهوم عدد و اصل تمامیت شروع میشه، به تابع و پیوستگی و حد می‌رسه و نهایتاً مشتق و انتگرال. ولی هیچ‌کدوم رو ماست‌مالی نمی‌کنه. همهٔ تعاریف و قضیه‌ها دقیقن و اثبات‌ها چیزی رو جا نمی‌اندازن. اینکه از صفر، یعنی از چیستی عدد شروع می‌کنه و آجر به آجر روی هم می‌ذاره تا به انتگرال می‌رسه برای من لذت‌بخش بود. البته برای بچه‌هایی که المپیادی نبودند درک کردن این اثبات‌ها عذاب‌آور بود. سیدعلی هم برای اینکه وسط کلاس پیشش باشم و ازم سوال بپرسه برام جا می‌گرفتم. اینکه بهم می‌گفت می‌تونست کنار دخترهای دانشکده‌شون بشینه ولی به خاطر جا گرفتن برای من این فرصت رو از دست می‌ده، تعارفی بیش نبود!

بعد از حل‌تمرین، کلاس خوشنویسی داشتم. از ساعت ۴:۳۰ شروع می‌شد و تا ۷ ادامه داشت. کلاس خوشنویسی اینجوری نیست که استاد پای تخته چیزی رو برای همه توضیح بده. هر هنرجو هر هفته یه سرمشق داره و باید اونو در طول هفته تمرین کنه. استاد به نوبت تمرین‌هامون رو نگاه می‌کنه و اشتباهاتش رو تصحیح می‌کنه، و اگه به اندازهٔ کافی خوب باشیم سرمشق جدید می‌گیریم. اگه اول کلاس می‌رفتم می‌تونستم نفر اول کارم رو انجام بدم و برگردم خوابگاه. ولی دوست داشتم کل دو ساعت و نیم رو سر کلاس باشم و تمرین کنم. استاد خودشنویسی خودش فارغ‌التحصیل دانشگاه بود. ورودی برق و ریاضی ۸۹. این تداخل هنر و مهندسی هم طنزی بود. مثلا از طریق هندسهٔ حرف نون متوجه شده بود که بهترین زاویهٔ قلم‌نی روی کاغذ باید آرک‌تانژانت ۱/۲ باشه که معادل ۶۳ درجه است. نه ۶۰درجه‌ای که اغلب اساتید خوشنویسی میگن! همیشهٔ خدا هم از اول کلاس یه پلی‌لیست تکراری از آهنگ‌های سنتی رو پخش می‌کرد. بیشتر آهنگ‌هاش از همایون شجریان بود، آلبوم «نه فرشته‌ام نه شیطان». اون دو ساعت و نیم برای من اوج رهایی و آرامش بود. بدون نمره، بدون عجله، بدون دغدغه، تنها هدفت این بود که بنشینی و اینقدر تکرار کنی و تکرار کنی تا یه حرف الفبا رو به زیباترین شکل ممکن دربیاری.

این هنرجو بودنم هم بهانه‌ای بود برای اینکه وقت‌های آزاد پناه ببرم به اتاق کوچیک کانون هنرهای دانشگاه. یه میز پلاستیکی وسط اتاق بود و اندازه چهار پنج نفر صندلی کنارش. بعضی روزها می‌رفتم داخل و روی یه صندلی می‌نشستم که سرمشقم رو تمرین کنم. هدف اصلیم گوش دادن به صحبتای اعضای کانون بود. رهبر فقید یه جمله‌ای داره که میگه من خودم ورزشکار نیستم، ولی ورزشکارها رو دوست دارم :دی. منم هنرمند نبودم ولی جو بچه‌های کانون هنر رو دوست داشتم. نمی‌دونم چطور توصیفش کنم. فقط می‌تونم بگم یه جمع راحت و صمیمانه بود و من که هیچ‌کدوم‌شون رو نمی‌شناختم حس غریبی نمی‌کردم اونجا.

خلاصه چهارشنبه‌ها روزهای دوست‌داشتنی من توی ترم یک بودند. روزهای تنفس بعد از کلاس‌های هفتگی. گشتن توی دانشگاه خلوت، ادبیات، هنر. روزهایی که دیگه بعد از مجازی شدن و برگشتن به خونه اون رنگی نبودند. این ترم چیزی که از دانشگاه نصیبم شده ۲۰ واحد درسه و تمرینات هفتگی و امتحاناش. نه که من با درس‌هامون مشکلی داشته باشم. نه که از رشته‌ای که دارم و دانشگاهی که انتخاب کردم پشیمون باشم. ولی انگار آشپز یادش رفته باشه به غذا ادویه بزنه. فقط غذا رو می‌خوری که گرسنگیت برطرف بشه و بدنت انرژی بگیره. ترم مجازی برای من این شکلیه. می‌گذرونمش با این امید که دوباره به اون روزها و تجربه‌های رنگی برگردم.

چونکه امروز چهارشنبه بود، پاییز بود، و هوای شهرمون یهو تصمیم گرفته ابری بشه، گفتم به‌جا حل‌کردن تمرین جبرخ که تا فردا وقت داره یا خوندن برای میانترم ساختار که پس‌فرداس، بشینم یکم خاطراتم رو مرور کنم که یادم نره. همهٔ عکس‌های گوشیم پاک شده‌اند و به جز خاطراتی که توی ذهنمه و بازمونده پیام‌های تلگرامی چیزی از ترم اول نمونده برام. نمی‌خوام همین اندک خاطرات رو هم فراموش کنم.
۱۲ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۹ ، ۱۹:۲۰
علی ‌‌

دستگاه مرجع غیرلخت

سه شنبه, ۱۳ آبان ۱۳۹۹، ۰۱:۰۱ ق.ظ
برخلاف فیزیک دو با اون نمرهٔ افتضاحش و دنیای عجیب الکترومغناطیسش که هیچ وقت ارتباط بین الکترو و مغناطیسش رو درک نکردم، فیزیک یک برام قابل فهم بود و با نیم‌نمره ارفاق، بیست گرفتم ازش.

توی فیزیک یک که همون مکانیک نیوتونی باشه، بحثی داشتیم دربارهٔ دستگاه‌های لَخت و غیرلَخت. وقتی دنبال محاسبهٔ ویژگی‌های یه جسم مثل مکان و سرعتش هستیم، به یه نقطهٔ مرجع نیاز داریم تا اختلاف جسم رو با اون بسنجیم. همون مبدأ دستگاه مختصات. این مبدأ می‌تونه خودش ثابت باشه یا حرکت بکنه. مثلاً وقتی که توی اتوبوس نشستید و از پنجره به درخت‌ها و ماشین‌ها و چراغ‌های جاده و ماه و خورشید نگاه می‌کنید، در واقع حرکت نسبی‌شون توی دستگاهی رو درک می‌کنید که اتوبوس مبدأ مختصاتشه. اتوبوس اینجا یه مرجع متحرکه.

استفاده از دستگاهی با مبدأ متحرک گاهی می‌تونه توی حل مسائل مفید باشه و جملات اضافی رو از طرفین معادله‌ها خط بزنه. ولی اگه دقت کافی نداشته باشیم که از چه دستگاه‌هایی استفاده می‌کنیم و هر کمیت توی کدوم دستگاه تعریف شده، احتمال اشتباه توی حل مسئله بالاست. مخصوصاً اگه مرجع خودش شتاب داشته باشه. همون اتوبوس رو در نظر بگیرید. اگه راننده ناگهان ترمز بکنه (و شما کمربند ایمنی نبسته باشید!) به سمت صندلی جلویی پرت می‌شید. در حالی که مجموع نیروهای وارد به شما کماکان صفره و انتظار داشتید طبق قانون اول نیوتون حالت سکون رو حفظ کنید. موقع راه رفتن توی اتوبوس هم،‌ مغز که به قانون دوم نیوتون عادت کرده تلاش می‌کنه تعادل‌تون رو حفظ کنه ولی انگار یه نیروی نامرئی بیرونی، که حاصل شتاب‌داشتن اتوبوسه، باعث میشه شما تلوتلو بخورید. توی مکانیک به این نیروی ساختگی میگن نیروی دالامبر.

به چنین دستگاهی که مرجع مختصاتش حرکت شتاب‌دار داره، میگن دستگاه غیرلخت. چون دیگه قانون لختی (قانون اول نیوتون) برقرار نیست. یعنی ممکنه برآیند نیروهای وارد به یه جسم صفر باشه، ولی حالت سکونش یا سرعت ثابتش رو حفظ نکنه. و همچنین قانون دوم، بدون لحاظ کردن اون نیروی ساختگی برقرار نیست. و مکان و سرعت حقیقی اجسام اون چیزی نیست که توی دستگاه غیرلخت به‌دست میاریم.. 

برگرفته از جزوهٔ فیزیک یکم. گفتم شاید با فرمول بتونم بهتر منظور رو برسونم!


من عاشق آنالوژی و ربط دادن قاعده‌های فیزیکی به مثال‌های غیرفیزیکی‌ام! این مسئلهٔ دستگاه‌های غیرلخت رو می‌تونم به تفکرات روزمره‌ام گسترش بدم. امروز به این فکر کردم که چطور من توی برخورد با آدم‌های اطرافم و شرایط زندگیم دارم از زاویهٔ یه دستگاه غیرلخت به همه‌چیز نگاه می‌کنم: دستگاهی که مبدأ مختصاتش خودمم. برای قضاوت کردن دوست‌هام، پدر و مادرم، دنیایی که توش زندگی می‌کنم، گاهی فقط به امکاناتی که در اختیارم گذاشتند و به زاویه‌شون با خودم نگاه می‌کنم. و این باعث میشه مدام با هر تغییر من، قضاوتم نسبت بهشون تغییر کنه. در حالی که اون‌ها ثابت بوده‌اند.


چهار پیش که میشه تیرماه، درست وسط امتحانای پایان‌ترم، اتفاق شوکه‌کننده‌ای برام افتاد که هنوز هم نتونستم کامل باهاش کنار بیام. برای همین هرچی تلاش کردم، نتونستم اینجا درباره‌اش بنویسم. در واقع هنوز نمی‌تونم توضیح بدم چرا اتفاق افتاد و چطور ختم شد. هرچی که بود، تونست منو کاملاً به‌هم بریزه.


البته ماجرای ساده‌ای نبود. بیشتر شب‌ها توی ذهنم مرور می‌شد و روزها استرس تکرار شدنش رو داشتم. ولی اینکه چهار ماه اثرش طول کشید، فقط به همین دلیل نبود. من بعد از اون، داشتم همهٔ جنبه‌های زندگی رو نسبت به اون اتفاق می‌دیدم. من سوار دستگاه مختصاتی شده بودم که مرجعش اون حادثه بود، و به نظر می‌رسید دنیا داره دور سرم می‌چرخه. انگار خانواده‌ام، درسم، معنای زندگیم، آینده‌ای که توی خیالم ساخته بودم، همه داشتند تغییر می‌کردند. همه‌چیز داشت برام پیچیده می‌شد و همزمان با کلی معادلهٔ حل‌نشدنی مواجه بودم.


کافی بود از مختصاتی که توی ذهنم کشیده بودم بیام پایین و از بیرون نگاه کنم تا متوجه بشم فقط منم که دچار مشکل شده‌ام. و زندگی هنوز به شکل سابق جریان داره. دوست‌هام هنوز همون نگاه سابق رو به من دارن. شب‌ها مثل قبل صبح می‌شن و صبح‌ها مثل قبل شب می‌شن. اگه متوجهش بودم و آشفتگی ذهنیم رو به همه‌چیز تعمیم نمی‌دادم احتمالا خیلی زودتر از چهار ماه می‌تونستم ازش بگذرم و تموم تابستون رو درگیر همین یک مسئله نمی‌بودم.


این نگاه کردن از مختصات غیرلخت نه تنها دید من نسبت به اطرافم رو غیرواقعی کرده بود، که نسبت به خودم هم درک درستی نداشتم! چون در دستگاهی که خودت مرکزش باشی، در هر لحظه به نظر می‌رسه ثابت و بی‌حرکت توی نقطهٔ صفر وایسادی. ولی اینطور نبود و من داشتم تغییر می‌کردم. من داشتم به مرور بهتر می‌شدم و با این قضیه کنار می‌اومدم ولی برای دیدن نمودار تغییراتم نیاز داشتم از بیرون به خودم نگاه کنم. البته این اواخر، با نوشتن یادداشت‌های روزانه تونستم این کار رو انجام بدم. این نوشتن و تخلیهٔ هرروزهٔ ذهن باعث میشه درک درست‌تری از احوالت پیدا کنی و بتونی خودت رو فراتر از لحظهٔ حال ببینی.


در نهایت، موضوع دیگه که می‌تونست باعث بشه از رنجم کمتر بشه، فکر کردن به تاریخه. اتفاقی که برای من پیش اومد، توی همین کشور سال‌هاست که برای مردمانی پیش میاد و ازش عبور می‌کنند. این مشکل فقط برای پیش نیومده بود و نباید بیش از حد شخصی‌اش می‌کردم. وقتی از لاک خودت بیای بیرون و سرگذشت افراد بیشتری رو بخونی متوجه می‌شی چقدر در اتفاق‌های زندگیت، در فرصت‌ها و در رنج‌ها، اولین نفری نیستی که تجربه‌شون می‌کنه و آخرین نفر هم نخواهی بود. خوندن روایت‌های بقیهٔ افراد می‌تونه تو رو آگاه‌تر کنه که چه کارهایی برای حل‌کردنش از دستت بر میاد، و چه کارهایی از دستت برنمیاد و فقط باید بپذیریش.


امروز صد و بیست روز از اتفاقی که برام گذشت می‌گذره و همیشه توی زندگی فرصت نخواهم داشت به ازای هر مشتی که توی صورتم می‌خوره اینقدر روی زمین دراز بکشم. پس الان دیگه قطعاً وقتش بود پروندهٔ اون داستان رو برای خودم ببندم. هدف نوشتن این پست هم همین بود که یه نقطهٔ پایان بذارم براش. ببخشید اگر خیلی گنگ و نامفهوم بود و وقت‌تون رو هدر داد، من نیاز داشتم به نوشتنش.


پ.ن: فکر اپلای هم دقیقاً از همون چهار ماه پیش برای من اینقدر پررنگ شد و البته همین‌قدر پررنگ باقی خواهد موند. پارسال تابستون وقتی برای انتخاب رشته به خ زنگ زدم بهم گفت از الان خودت رو آماده کن که باید چهارسال به سوالِ «می‌خوای اپلای کنی یا نه» فکر کنی و هیچ وقت به جواب مشخصی نرسی و همیشه بین «رفتن و موندن» تردید داشته باشی. ولی فکر کردن به اتفاقی که برام افتاد می‌تونه همیشه یه نقطهٔ قابل اتکا باشه برای رفتن. که دفعهٔ بعدی که خیال حب وطن و مدیون بودن به کشور و بلابلابلا به سرم زد، این روزها رو مرور کنم و یادم بیاد که من حسابم رو تصفیه کردم.

۲ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۱۳ آبان ۹۹ ، ۰۱:۰۱
علی ‌‌

Gɴᴏᴍᴇ-Sᴏʀᴛ

يكشنبه, ۶ مهر ۱۳۹۹، ۰۴:۵۷ ق.ظ
الان که دارم این پست رو می‌گذارم ساعت نزدیک ۴ بامداد یکشنبه است. باید تکلیف ساختمان داده رو تا شنبه شب آپلود می‌کردم ولی هنوز حتی یه خط هم ننوشتم. خب استادش ناشیه و توی سامانه ددلاینی برای آپلود نذاشته. و من انگار هنوز از ترم پیش درس نگرفتم که تمرین‌ها رو به نزدیک ددلاین و بعد از ددلاین واگذار نکنم.

باید از مطالبی که استاد هفتهٔ قبل درس داده دوتا سوال دلخواه در بیارم و با جواب بفرستم. موضوع درس الگوریتم‌های مرتب‌سازی بود و نمادهای تحلیل زمان الگوریتم. [خب حالا اینا یعنی چی؟ فرض کنید یه دسته مدادرنگی داریم که بعضی‌هاشون کوتاه‌تر و بعضی‌هاشون بلندترن، و با یه ترتیب تصادفی توی جعبه چیده شدند. حالا چطور می‌تونیم با عملیات‌های مقایسه و جابجایی، این مدادها رو بر اساس طول مرتب کنیم؟ یه روش اینه که کوتاه‌ترین مداد رو پیدا کنیم و جاش رو با مداد اول عوض کنیم. بعد توی n-1 مداد باقی‌مونده کوتاه‌ترین رو پیدا کنیم و با مداد دوم جابجا کنیم و الخ... به این روش می‌گیم مرتب‌سازی انتخابی. حالا باید تحلیل کنیم که بر اساس تعداد مدادها و وضعیت اولیه مدادها، حداقل و حداکثر به چندتا عملیات نیاز پیدا می‌کنیم و این یعنی اجرای الگوریتم‌مون چقدر زمان می‌بره... به عنوان تمرین، می‌تونید فکر کنید که چه روش‌های دیگه‌ای برای مرتب‌کردن مدادرنگی‌ها به ذهن‌تون می‌رسه :)] 

توی ویکی‌پدیا دنبال یه الگوریتم می‌گشتم که نه اونقدر تحلیلش پیچیده باشه که توی نصف صفحه جا نشه و نه اونقدر ساده باشه که نمره نگیرم ازش. دنبال موردی بودم با مرتبهٔ زمانی n² و البته با یه ایدهٔ جدید. حبابی، انتخابی، درجی... اینا خیلی بدیهی بودند. شِل‌سورت، تیم‌سورت، کتابخانه‌ای... اینا هم بیش از حد پیچیده بودند. چشمم خورد به مرتب‌سازی گنوم. گفتم شاید ربطی به گنو/لینوکس داشته باشه. هرچند ربطی نداشت. از اونجا که تازه وارد لینوکس شدم، هر کلمه‌ای مرتبط باهاش توجهم رو جلب می‌کنه.

صفحه‌ی گنوم‌سورت رو توی ویکی‌پدیا باز کردم. چشمم خورد به کلمهٔ شریف. بیشترتر توجهم جلب شد. برگشتم بالای صفحه. نوشته بود این الگوریتم برای اولین‌بار توسط دانشمند رایانهٔ ایرانی ح. سین. الف. (استاد مهندسی و علوم کامپیوتر دانشگاه صنعتی شریف) در سال ۲۰۰۰ مطرح شده. no way! همین امروز صبح با دکتر سین. کلاس داشتم. یعنی من یکی از طراحان الگوریتم‌های مرتب‌سازی رو از نزدیک دیدم و باهاش کلاس هم دارم؟ :) خب باید بگم که تا پیش از این دکتر سین. جذاب‌ترین استاد این ترمم محسوب می‌شد و حالا با این کشف جایگاه ویژه‌تری هم پیدا کرده! 

دربارهٔ خود الگوریتم اگه بخوام بگم، مثال بارز اصل KISS هست: keep it simple, stupid! کل الگوریتم شامل یک حقله، یک شرط و یک متغییر برای پیمایشه. از این نظر با الگوریتم‌های معمولی که می‌شناسیم (دو حلقهٔ تودرتو یا اینکه تابع به صورت بازگشتی خودش رو صدا بزنه) ظاهر متفاوتی داره. اینم از شبه‌کدش:
Gnome-Sort(a[]):
    pos := 0
    while pos < length(a):
        if (pos == 0 or a[pos] >= a[pos-1]):
            pos := pos + 1
        else:
            swap a[pos] and a[pos-1]
            pos := pos - 1

اگه از خوندن کد متوجه رفتارش نشدید، می‌تونید اینجا یه مثال تجسمی ازش ببینید: [کلیک]

اطلاعات بیشتر از صفحهٔ شخصی استاد میگه این الگوریتم رو وقتی توی انگلستان دانشجوی دکترا بوده توی خبرنامهٔ دانشکده منتشر کرده. خیلی برام جالبه که بدونم چطور اولین بار ایدهٔ این الگوریتم به ذهنش رسیده. آیا داشته روی الگوریتم‌های مرتب‌سازی فکر می‌کرده و دنبال کم‌کردن تعداد دستورها بوده؟ آیا کد مشابهی توی یه کتاب دیده و پارامترهاشو کم و زیاد کرده تا به این رسیده؟ یا اینکه یه روز صبح یهویی بیدار شده و این الگوریتم به ذهنش الهام شده؟!
۱۳ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۹ ، ۰۴:۵۷
علی ‌‌