علی‌آباد

پریدن بدون طناب

دوشنبه, ۱۷ مهر ۱۴۰۲، ۰۱:۰۵ ق.ظ

وقتی درباره‌اش صحبت می‌کنم که چرا می‌خوام برای اروپا اپلای کنم و نه کانادا و آمریکا، دلیل می‌آرم که سبک زندگی آمریکایی رو نمی‌پسندم و سطح رفاه توی اروپا بالاتره و برای سفر و گشت‌وگذار قاره‌ی مناسب‌تریه. که به قول استاد فلسفه اخلاقم از اون جواب‌های دیپلماتیکه که وقت شنونده رو می‌گیره و نمی‌ره سر اصل مطلب. اصل مطلب اینه که من هنوز آماده‌ی کنده شدن نیستم. کانادا و آمریکا در نظرم جدی‌تر و دورتر از توانمه. از اینکه قرار باشه چند سال بدون بازگشت مهاجرت کنم می‌ترسم. اینکه شب و روزم هم متفاوت باشه با خانواده‌ام و نزدیک‌ترین دوست‌هام، برام نماد جدایی کامل و حذف شدن از زندگی‌هاییه که بهشون اهمیت می‌دم. یک دلیلی که به اندازه‌ی کافی اپلای رو جدی نگرفته‌ام باید همین باشه. هنوز با خودم روراست گفتگو نکرده‌ام که لازمه چه چیزهایی رو در این پروسه‌ی مهاجرت از دست بدم، و با از دست دادن‌شون کنار بیام. به نظرم عاقلانه‌تره که گریه‌کردن رو تا روز جمع‌کردن چمدون‌ها به تعویق نندازم.

لزوماً ایرادی نداره که متوجه بشم من توان پشت سر گذاشتن کامل بعضی چیزها رو ندارم. مثلاً ندیدن بزرگ شدن ریحانه و اولین‌هایی که آنلاک می‌کنه؛ می‌دونم که سنگینی غمش قرار نیست در چیزی حل بشه. ولی مجازی‌شدن دوستی‌های فعلی؟ به نظرم از پسش برمیام. درباره‌ی خانواده و اینکه برام تبدیل به چه چیزی خواهد شد باید بیشتر فکر کنم. مهم اینه که فکر کنم و تصور کنم و گفتگو کنم، و بعد بتونم سرم رو بلند کنم و بگم که من به این نتیجه رسیدم برای زندگیم و به عواقبش هم فکر کردم. در غیر این صورت، سپردن کارها به جریان باد و نپذیرفتن تعهد زندگی پشیمونم خواهد کرد. اینکه هیچ وقت نفهمی واقعاً نمی‌شد، یا نشد چون نخواستی.

توی مدرسه سر زنگ‌های ورزش من جزء آخرین بچه‌هایی بودم که یارکشی می‌شدند. هیچ استعدادی توی فوتبال از خودم نشون نمی‌دادم و ناچار توی دفاع می‌ایستادم. این تصویر توی ذهنم پررنگه که موقع حمله‌‌ی تیم مقابل، رندوم سمت یکی از مهاجم‌هاش می‌دویدم و ادای تلاشگر بودن در می‌آوردم، ولی نهایتاً گل می‌خوردیم و منم تظاهر می‌کردم که ناراحت شدم و «ای بابا، نتونستم جلوش رو بگیرم». ولی در حقیقت برد یا باخت تیم برام یکی بود. این اخلاق تظاهر کردن رو هنوز با خودم دارم. یک وجه ماجرا برمی‌گرده به ترس شدید من از قضاوت شدن توسط بقیه. وجه دیگه‌اش اینه که آیا یک مسئله اینقدر برام بی‌اهمیته یا واقعاً دنبال رسیدن به جوابش هستم. وقتی هدف‌هام و به دنبالش قدم‌هام رو شفاف نمی‌کنم، برای اینکه عذاب وجدان نگیرم از هیچ کاری نکردن، یک دست و پای رندومی می‌زنم و خودم رو فریب می‌دم که هویج نبودم. این رو باید یک تمرین شخصی در نظر بگیرم که کمتر متظاهر باشم.

متاسفانه در بطن هر ماجرایی که قرار می‌گیرم دیگه نمی‌تونم منصفانه big picture اش رو ببینم، و این تردید که اینجا چه‌کار می‌کنم، و تردید نسبت به تردیدم، آزارم می‌ده. مثلاً دیروز به خودم افتخار کردم که بالاخره شجاعت کافی رو برای ثبت‌نام تافل به خرج دادم. حالا امروز چون توی پنجمین آزمون آزمایشیم گند زدم دارم تصمیم دیروز رو زیر سوال می‌برم که آیا سیزده میلیون پول بی‌زبون رو حروم کردم در شرایطی که آمادگی لازمش رو نداشتم؟ همین حس رو به کلیت فرآیند اپلای هم دارم. اینجور وقت‌ها باید منطقی باشه که به آخرین دیدگاه‌هام قبل از شیرجه زدن درون ماجرا استناد کنم.

الان که بهش فکر می‌کنم، دلم برای خود خوشبینم تنگ شده که رویاپردازی می‌کرد برای چه اتفاقات زیبایی که می‌تونه بیفته. آخه چرا باید وقتی بحث سفر شمال میشه، بیشتر به خطر تصادفش فکر کنم تا تصور ساحل خزر و پاچه بالا زدن و رفتن توی آب؟ کاش جلسات روان‌درمانی رو پارسال قطع نمی‌کردم. من به وضوح یک انسان مضطرب تمام‌وقتم. مشکلم اما برای مراجعه‌ی مجدد اینه که سری قبل برای شروع یک هدف عینی داشتم و می‌دونستم چطور حول اون مسئله‌ام رو مطرح کنم. الان سردرگم‌تر از اون هستم که بدونم باید از روان‌درمانی چه چیزی بخوام.

در انتهای روز می‌تونم به چیزی که کلم توجهم رو بهش جلب کرد فکر کنم. اینکه سرجمع وقتی آینده رو تصور کنم، مثلاً پنج سال دیگه، این خرده نگرانی‌ها بی‌ارزش می‌شن و واقعاً در خودم نمی‌بینم که تباه شده باشم تا اون زمان. بالاخره یک طوری خواهد شد و به قید حیات، آدمیزاد می‌گذرونه و با ساز زندگی کوک میشه.

موافقین ۵ مخالفین ۰ ۰۲/۰۷/۱۷
علی ‌‌

نظرات  (۲)

۱۸ مهر ۰۲ ، ۱۴:۵۳ سُولْوِیْگ 🌻

چه‌قدر اون پاراگراف یکی مونده به آخر رو با پوست و خونم احساس می‌کنم. 

اول اومدم متن رو سرسری بخونم اما بنظرم اونقدر جذاب اومد که از اول با دقت خوندمش:) انگار دقیقا چیزی بود که نیاز داشتم به عنوان یه آدم مضطرب بشنوم.

میدونی، من یه مدتی متوجه این قضیه شدم و روشی که تونستم هندلش کنم پناه بردن به اون شخصیت بیخیال و خونسرد و رویا پردازم بوده. و متوجه شدم من زمانی اضطراب دارم که دیگه نمیتونم رویا پردازی کنم و قضیه رو خیلی خیلی جدی گرفتم. بعدش از مرز خودم رد شدم. همه چی رو به بازی گرفتم. تنهاییِ تنهایی. و هنوزم امیدوارم غول اضطراب منو نبلعه.

امیدوارم تا اخر مسیرت مصمم باشی:)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی