دستگاه مرجع غیرلخت
برگرفته از جزوهٔ فیزیک یکم. گفتم شاید با فرمول بتونم بهتر منظور رو برسونم!
من عاشق آنالوژی و ربط دادن قاعدههای فیزیکی به مثالهای غیرفیزیکیام! این مسئلهٔ دستگاههای غیرلخت رو میتونم به تفکرات روزمرهام گسترش بدم. امروز به این فکر کردم که چطور من توی برخورد با آدمهای اطرافم و شرایط زندگیم دارم از زاویهٔ یه دستگاه غیرلخت به همهچیز نگاه میکنم: دستگاهی که مبدأ مختصاتش خودمم. برای قضاوت کردن دوستهام، پدر و مادرم، دنیایی که توش زندگی میکنم، گاهی فقط به امکاناتی که در اختیارم گذاشتند و به زاویهشون با خودم نگاه میکنم. و این باعث میشه مدام با هر تغییر من، قضاوتم نسبت بهشون تغییر کنه. در حالی که اونها ثابت بودهاند.
چهار پیش که میشه تیرماه، درست وسط امتحانای پایانترم، اتفاق شوکهکنندهای برام افتاد که هنوز هم نتونستم کامل باهاش کنار بیام. برای همین هرچی تلاش کردم، نتونستم اینجا دربارهاش بنویسم. در واقع هنوز نمیتونم توضیح بدم چرا اتفاق افتاد و چطور ختم شد. هرچی که بود، تونست منو کاملاً بههم بریزه.
البته ماجرای سادهای نبود. بیشتر شبها توی ذهنم مرور میشد و روزها استرس تکرار شدنش رو داشتم. ولی اینکه چهار ماه اثرش طول کشید، فقط به همین دلیل نبود. من بعد از اون، داشتم همهٔ جنبههای زندگی رو نسبت به اون اتفاق میدیدم. من سوار دستگاه مختصاتی شده بودم که مرجعش اون حادثه بود، و به نظر میرسید دنیا داره دور سرم میچرخه. انگار خانوادهام، درسم، معنای زندگیم، آیندهای که توی خیالم ساخته بودم، همه داشتند تغییر میکردند. همهچیز داشت برام پیچیده میشد و همزمان با کلی معادلهٔ حلنشدنی مواجه بودم.
کافی بود از مختصاتی که توی ذهنم کشیده بودم بیام پایین و از بیرون نگاه کنم تا متوجه بشم فقط منم که دچار مشکل شدهام. و زندگی هنوز به شکل سابق جریان داره. دوستهام هنوز همون نگاه سابق رو به من دارن. شبها مثل قبل صبح میشن و صبحها مثل قبل شب میشن. اگه متوجهش بودم و آشفتگی ذهنیم رو به همهچیز تعمیم نمیدادم احتمالا خیلی زودتر از چهار ماه میتونستم ازش بگذرم و تموم تابستون رو درگیر همین یک مسئله نمیبودم.
این نگاه کردن از مختصات غیرلخت نه تنها دید من نسبت به اطرافم رو غیرواقعی کرده بود، که نسبت به خودم هم درک درستی نداشتم! چون در دستگاهی که خودت مرکزش باشی، در هر لحظه به نظر میرسه ثابت و بیحرکت توی نقطهٔ صفر وایسادی. ولی اینطور نبود و من داشتم تغییر میکردم. من داشتم به مرور بهتر میشدم و با این قضیه کنار میاومدم ولی برای دیدن نمودار تغییراتم نیاز داشتم از بیرون به خودم نگاه کنم. البته این اواخر، با نوشتن یادداشتهای روزانه تونستم این کار رو انجام بدم. این نوشتن و تخلیهٔ هرروزهٔ ذهن باعث میشه درک درستتری از احوالت پیدا کنی و بتونی خودت رو فراتر از لحظهٔ حال ببینی.
در نهایت، موضوع دیگه که میتونست باعث بشه از رنجم کمتر بشه، فکر کردن به تاریخه. اتفاقی که برای من پیش اومد، توی همین کشور سالهاست که برای مردمانی پیش میاد و ازش عبور میکنند. این مشکل فقط برای پیش نیومده بود و نباید بیش از حد شخصیاش میکردم. وقتی از لاک خودت بیای بیرون و سرگذشت افراد بیشتری رو بخونی متوجه میشی چقدر در اتفاقهای زندگیت، در فرصتها و در رنجها، اولین نفری نیستی که تجربهشون میکنه و آخرین نفر هم نخواهی بود. خوندن روایتهای بقیهٔ افراد میتونه تو رو آگاهتر کنه که چه کارهایی برای حلکردنش از دستت بر میاد، و چه کارهایی از دستت برنمیاد و فقط باید بپذیریش.
امروز صد و بیست روز از اتفاقی که برام گذشت میگذره و همیشه توی زندگی فرصت نخواهم داشت به ازای هر مشتی که توی صورتم میخوره اینقدر روی زمین دراز بکشم. پس الان دیگه قطعاً وقتش بود پروندهٔ اون داستان رو برای خودم ببندم. هدف نوشتن این پست هم همین بود که یه نقطهٔ پایان بذارم براش. ببخشید اگر خیلی گنگ و نامفهوم بود و وقتتون رو هدر داد، من نیاز داشتم به نوشتنش.
پ.ن: فکر اپلای هم دقیقاً از همون چهار ماه پیش برای من اینقدر پررنگ شد و البته همینقدر پررنگ باقی خواهد موند. پارسال تابستون وقتی برای انتخاب رشته به خ زنگ زدم بهم گفت از الان خودت رو آماده کن که باید چهارسال به سوالِ «میخوای اپلای کنی یا نه» فکر کنی و هیچ وقت به جواب مشخصی نرسی و همیشه بین «رفتن و موندن» تردید داشته باشی. ولی فکر کردن به اتفاقی که برام افتاد میتونه همیشه یه نقطهٔ قابل اتکا باشه برای رفتن. که دفعهٔ بعدی که خیال حب وطن و مدیون بودن به کشور و بلابلابلا به سرم زد، این روزها رو مرور کنم و یادم بیاد که من حسابم رو تصفیه کردم.
سلام :)
من از فیزیک دو، الکتریسیتهی جاری رو خیلی دوست دارم. یک مدت هم از دَکلهای برق عکس میگرفتم. عکسی هم که رو جلد کتاب یازدهممون بود، من رو تحت تاثیر قرار میداد :).
من قبلا با خودم فکر میکردم چرا اتوبوسهای شهری (تاجائیکه من دیدم) کمربند ایمنی ندارن؟ D:
چه خوب این موضوعات رو با هم ربط دادین و خیلی هم خوب توضیح دادین :) ممنون!
امیدوارم حالتون روز به روز بهتر بشه :) هرچند سختیهای زندگی همیشه هستن، اما میگذرن بنظرم. شاید همینکه درسی که ازشون میگیریم ماندگار باشه، آروممون کنه.