ثبت یکی دو روز نسبتاً معمولی از سبکزندگی دانشجویی من
خب بعد از یه سال و نیم بودن توی این فضای وبلاگ، هنوز اینجا نوشتن برام کار سختیه. برای خودم که مینویسم راحته ها. همینجور افکارم رو پشت سر هم قطار میکنم بدون اینکه به درست بودن یا غلط بودنش فکر کنم. اگه جلوتر به این نتیجه برسم که غلطه، مینویسم «نه، جملهٔ قبلی رو چرت گفتم، درستش اینه که فلان...» ولی من یه کمالگرای لعنتیام و وقتی میدونم چیزی که اینجا بنویسم رو n نفر میخونن، مدام باید حواسم باشه چرت خاصی نگم و علائم نگارشی رو رعایت کنم و ارتباط معنایی بین پاراگرافها حفظ بشه و فلان. تازه این بعد از مرحلهایه که مطمئن بشم بالاخره چیزی که میخوام بگم بهدرد ثبت شدن توی وبلاگ میخوره، که به ندرت پیش میاد. به هر جهت، بیشتر مواجه شدن با کاری که نسبت بهش کمالگرایی لعنتی دارم تنها راه جلوگیری از پیشرفت کردنشه. برا همین گفتم امروز بیام بهجای نوشتن و گفتن حرفهای معمولیم برای خودم، اینجا ثبتش کنم.
اینکه مثل الان ۶ صبح بیدار باشم اصلاً توی این ترم اتفاق معمولی نبود. مگر اینکه از شب قبلش بیدار میموندم برای حل تمرینی یا گزارشکاری چیزی. در حالت عادی هم زود نمیخوابم. حس میکنم شاید شب بیشتر کار کنم و به درس و تکلیف برسم، ولی شب هم که میشه شونصدتا فکر و ایدهٔ مختلف میاد توی ذهنم که وقت صرفش کنم به جای کاری که در نظر داشتم، اینجوری برای کاری که یک ساعت وقت مفید نیاز داشتم براش گاهی تا هفت صبح بیدار میمونم تا کامل بشه و بفرستمش. درست مثل پریشب. نزدیک ۱۲ یادم اومد که مهلت تمدیدشدهٔ تکلیف ساختار تا ۹ صبحه. بیشترش رو حل کرده بودم. حدود ۴۰ خط از کد اسمبی یه سوال مونده بود و چارتا اسکرینشات ازش. گفتم دیگه شب بفرستم و تمومش کنم. رفتم که سوال رو بزنم، امیرحسین - از بچههای دانشکده - بیهوا یه آهنگ فرستاد برم. آهنگه معرکه بود واقعاً. و این یعنی تا یکی دو ساعت آینده کارم این بود که اینترنتو بکاوم و ببینم کی خونده؟ ترانهسراش کی بوده؟ چه نسخههای دیگهای ازش خونده شده...؟ همینطوری کش میدم کار اصلیم رو تا اینکه آخرش هفتونیم صبح تکلیف رو تموم کردم و فرستادم. اینم از معایب قرنطینه است که بیش از حد نسبت به وقتت آزادی داری و اگه حواست نباشه اینجوری به فناش میدی. آهنگه چی بود؟ «یاد آن روزها بخیر» از «مری هاپکینز».
بعدش نزدیکای ناهار بیدار شدم. ناهار ما در حال حاضر بین ساعت ۲ تا ۴ عصره. قبلاً هم گفتم اینجا؟ عادت داریم با ناهار یه فیلمی چیزی بزنیم توی تلویزیون و دورهمی ببینیم. سریالهای «فرار از زندان» و «بریکینگ بد» و «بزنگ به سال» و «شهرزاد» و «این ما هستیم» رو اینجوری دیدیم. فعلاً سریال خفنی در این حد انتخاب نکردیم که ببینیم، لذا با داداش کوچیکه داریم برای سومین بار «آواتار، آخرین بادافزار» رو میبینیم :دی. ولی واقعاً انیمیشن قویایه. امروز داشتم از داداشم میپرسیدم اولین باری که سریالشو دیدیم با خودت نرفتی امتحان کنی ببینی از این قدرتهای عنصرافزاری داری یا نه؟ شرط میبندم اونم امتحانش کرده :دی.
دیگه تا شب داشتم به همون حالت نامتمرکز تکلیف بعدیم رو جلو میبردم که از قضا بازم درس ساختاره. چون امتحانش رو گند زدیم باید تکلیف امتیازیش رو هم حل کنیم. وگرنه نمرهاش به فنا میره. باید همون کدهایی که با اسمبلیِ IBM و 8086 زدیم رو با MIPS بزنیم. ویدیوی کلاس اون رو گوش دادم و یکم به نرمافزار شبیهسازش ور رفتم. از اطلاعات نامفیدی هم که توی کاوشهام کشف کردم اینه که این شبیهسازه رو دکتر کِن وولمار از دانشگاه ایالتی میسوری درست کرده و شش سالی هست که آپدیتی نداده براش. توی صفحهٔ دانشگاهش نوشته که دیگه کلاس و آفیس نداره و تضمینی نیست که ایمیلهاشو جواب بده. انگاری بازنشست شده. سال ۲۰۰۶ هم یه یاروی اسرائیلی براش ایمیل زده که توی سربازی روی نرمافزاری کار میکردیم که نویسندهٔ کدهاش کِن وولمار بود و نمیدونستیم کی هست، دربارهاش داستانهای مختلف ساخته بودیم بین سربازها و این آهنگ رو ساختیم براش. حالا بعد از چند سال آهنگم رو توی اینترنت پیدا کردم، بیا گوش بده حالشو ببر. استاده هم ذوق کرده و این ماجرا رو گذاشته توی صفحهٔ دانشگاهش.
همینطور تباه روز رو شب کردم. آخرشب هم شبکه سه گلچین عصر جدید پارسال رو نشون میداد و یکی دو ساعتم رو هم با عصر جدید تباه کردم تا چشمام خواب رفت. چون شب قبلش هفت صبح(!) خوابیده بودم، اونقدر خوابم میاومد که گلاببهروتون حتی حال دستشوییرفتن رو هم نداشتم. دلیل اینکه حالا پنج صبح بیدار شدم هم از شدت فشار ناشی از همونه =). گفتم حالا که زود بیدار شدم نخوابم، یهکم به کارام برسم و اصلاح کنم این روند خوابوبیداریم رو. و آقا، این آرامش قبل از طلوع آفتاب اینقدر فوقالعاده است که دارم از خودم میپرسم چطور داشتم هر روز از دستش میدادم؟
امروز دیگه باید تمرینهای MIPS رو حل کنم. چون تکلیفش تا آخر امتحاناته. تا یکشنبهٔ هفتهٔ بعد. توی این هفت روز سهتا امتحان دارم و اگه امروز تمرینو نزدم دیگه نمیرسم وقت بذارم براش. دوتا امتحان چهارشنبه دارم: اندیشهیک و معادلات. آخریش و سختترش هم یکشنبهٔ بعدی که مدار الکه.
سر صبحی داشتم فکر میکردم جزوههای اندیشهیکام رو بذارم توی گروهش یا نه. کل امتحان از جزوهی توضیحاتشه. ۲۰ نمره. اگر هر هفته جزوهمون رو ایمیل میکردیم هم نمره اضافه داشت. من همهٔ جلسات رو کامل و با خط خوش نوشتم و فرستادم برای استاد. به جز دو جلسهٔ اول که قبل از ترمیم بود و هنوز درسو برنداشته بودم. این دو جلسه رو اینقدر توی گروهش گفتند تا بالاخره یکی فرستاد. حالا یکی توی گروه گفته میشه یکی کل جزوهاش رو بذاره؟ داشتم فکر میکردم که بذارم یا نذارم! خب ببین، من برای اینکه همهٔ جلسات رو کامل بنویسم زحمت کشیدم. چرا باید بذارم که کل بچهها ازش استفاده کنند و اونی که اندازهٔ من وقت نذاشته برای کلاس از روی جزوهام بخونه و کامل بشه و شاید از منم بهتر بشه نمرهاش؟ مگه قرار نیست ارزشیابی همین رو بسنجه؟ از طرف دیگه با خودم گفتم رقابت واقعی وقتیه که همه به یک اندازه به منابع دسترسی داشته باشیم. نمیشه که همیشه توی زندگی بخوام رقبام رو محدود کنم. یعنی میشه ها. ولی چندان شرافتمندانه نیست همچین پیروزیای. دیگه نهایتاً به این فکر کردم که چقدر توی این یکیدو ترم از جزوههای بقیه استفاده کردم و خجالت کشیدم از خودم. از اینکه چقدر از بقیهٔ همکلاسیهام استفاده کردم ولی خودم دارم اینطوری خساست بهخرج میدم. لذا میرم بفرستم توی گروهش جزوههامو.
راستش این اندیشهیک، واقعاً از نظر محتوا ناامیدم کرد. استادش بد نبودا. خب مفاهیمش رو منتقل کرد، سوال هم میپرسیدی ازش در قالب همون چیزی که ارائه میداد جوابت رو میداد. ولی نهایتاً نتونست به من چیزهای زیادی رو بقبولونه. مثلاً میاومد برای عقل یا معرفت یا ایمان n مرتبه تعریف میکرد و برای هرکدوم ویژگیهایی میگفت. خب چرا n؟ چرا یکی بیشتر یا یکی کمتر نه؟ من مشکلی با n ندارم. ولی اینجوری اندیشههای تو فقط یکی از بینهایت اندیشههایی هست که میشه طراحی کرد برای توصیف جهان. چرا من معارف تو رو بدون اثبات بپذیرم، نه یکی دیگه رو؟ بخش دلسردکنندهاش اینه که واقعاً میدونستم چیزهایی که بهمون میگه رو، اثباتی براش نداره. لذا من هم جزوههاش رو تر و تمیز نوشتم و فرستادم، ولی بهجز یکی دوجلسهای که موضوع راجع به اخلاق بود، از بقیهاش نتونستم چیز زیادی بپذیرم. از باگهایی که برای اندیشههاش به ذهنم میاومد هم چیزی نگفتم سر کلاس. جای بحث نبود.
دیگه اینکه پارسا دیروز ازم پرسید میخوام برای اون رویداد کدنویسی برای ورودیها کمک کنم یا نه. آخه ابراز علاقه کرده بودم ولی بهش نگفتم که هستم یا نه. قراره توی یکی دوهفتهٔ بین دو ترم برگزار بشه و اگه ورودیهای دانشکده توی درس مبانی ضعفی داشتند تلاش کنند رفع اشکال بشه تا دیگه برای ترم بعد از این جهت مشکلی نداشته باشند. نمیدونم چقدر قراره وقت بگیره، و اگه توی همین هفته باشه کارهای آمادهسازیش، به امتحانها نمیرسم. حالا امروز ازش میپرسم که کار چه شکلی هست و بهش جواب میدم. زبان سی رو نسبتاً خوب بلدم. ولی از سطح بچههای مبانی هم خیلی خبر ندارم. مثلاً اگه قرار باشه طراح سوال باشم، علاوه بر اینکه تجربهٔ طراحی سوال ندارم، نمیدونم توی چه سطحی باید سوال بدم. تا ببینیم چی میشه.
راستی باید بپرسم ببینم برای تیای شدن توی یه درس دقیقاً باید چیکار کرد؟ گسسته رو ترم پیش عاشقش بودم. هم درسش، هم استادش. با پیشزمینهٔ المپیادم هم تسلط دارم روی مباحثش و اگه کسی سوالی بپرسه میتونم توی فرصت کم حداقل ایدهٔ حل بدم. برا همین میخوام از این درس شروع کنم و تیای بشم. احتمالاً باید توی همین یکیدوهفته بگم به استادش تا دیر نشده.
همینا دیگه. آفتاب هم در اومد! برم برسم به زندگی.
زندگی دانشجویی باحال:")
+آواتار کورا هم برای تنوع خوبه ولی حواشی اضافه ش نسبت به آخرین بادافزار زیاده و نهایتا به طور معمول اولین تلاش های یه سازنده بهتر از آب درمیاد.