علی‌آباد

۲ مطلب در مهر ۱۴۰۲ ثبت شده است

ددی ایشوز در خواب

شنبه, ۲۹ مهر ۱۴۰۲، ۰۲:۰۸ ب.ظ

با یک داد کش‌دار که به ناله می‌رسه از خواب بیدار می‌شم. توی خواب قرار بود چیزی رو بالاخره به بابا بگم. خانواده جمع‌اند دور من، ولی بابا خارج از کشوره. مثل سه سال و نیمِ گذشته. نمی‌دونیم کجاست و فقط یک ارتباط تلفنی باهاش داریم. من می‌خواهم بالاخره بهش بگم. چه چیزی رو؟ اینکه دیگه نمی‌خواهم اونی باشم که انتظار داره. شاید منظورم اینه که قصد دارم درس رو ول کنم، یا به هر صورت، قراره دیگه مایه‌ی افتخارش نباشم و راه خودم رو برم. و مهم‌تر از همه می‌خوام بهش بگم که تا اینجا اومدنم به خاطر اون بوده و نه خودم. این همون خبر مهمه. یک آقایی که نمی‌شناسمش هم توی جمع هست. من رو می‌کشه گوشه‌ی اتاق بغلی، جایی که کپه‌ی لحاف و تشک‌ها رو می‌ذاریم و من توی بچگی ازش بالا می‌رفتم تا دستم به سقف برسه، جایی که یک بار و فقط همون یک بار به خودکشی فکر کرده بودم. آقاهه گوشه‌ی اتاق بهم میگه که بابا مشکل قلبی داره و تنهاست و اگر خبر بدی بهش بدم ممکنه اتفاقی براش بیفته. و در بهترین حالت اگر بتونه اورژانس رو خبر کنه چهل‌وپنج دقیقه طول می‌کشه تا بهش برسن. معلوم نیست که تا اون وقت چی به سرش بیاد. توی خواب متوجه نیستم، ولی آقای ناشناس دروغ می‌گه چون بابا هیچ وقت مشکل قلبی نداشته. به هر حال من تصمیمم رو گرفتم و می‌خوام حرفم رو بزنم. برمی‌گردم توی هال و زنگ می‌زنیم به بابا. با اینکه بابا حضور نداره، یک‌هو هیبتش جلوم ظاهر میشه. می‌خوام حرفم رو بزنم ولی صدام در نمیاد. انگار هم می‌خوام و هم چیزی جلودارمه که حرفم رو بزنم. داد می‌زنم ولی بازم وضع همونه. تسلیم نمی‌شم و باز زور می‌زنم تا بالاخره صدام در میاد و با یک داد کش‌دار که به ناله می‌رسه از خواب بیدار می‌شم.

سکانس قبل‌تر، باز همون جمع خانواده و باز توی خونه‌ی قبلی‌مون که نوجوونیم رو اونجا بودیم. توی خواب یک لحظه آگاه می‌شم که این خونه کوبیده شد و ساخته شد، که ما چند هفته پیش رفتیم دم در خونه و نمای جدیدش رو دیدیم. ولی خودم رو قانع می‌کنم که منافاتی نداره و داخل خونه رو دوباره همون شکلی ساختند. دور تلویزیون نشستیم، چون بابا همچنان حضور نداره، ولی این بار باهاش تماس تصویری داریم. بابا برمی‌گرده به من یک حرف سنگینی می‌زنه. یادم نمیاد چی میگه، مهم هم نیست. شاید از جنس همون دست‌انداختن‌ها و شوخی‌هاش باشه که من جدی گرفتم، شاید هم مثل حرفی که پریروزِ کنکورم بهم زد. که از به دنیا آوردنم پشیمونه چون بهش بی‌احترامی کرده بودم. حرفی که صدالبته عذرخواهی کرد ازش ولی پس ذهنم ثبت شده. هرچی که هست، توی خواب بهم چیزی گفته که انگار باز دیوار حمایتش رو از دست دادم. برادر بزرگه هم حرف رو دست می‌گیره و مدام متلک می‌اندازه بهم. کله‌ام داغ میشه از رفتارش. می‌رم توی آشپزخونه که شلوغ‌کاری راه بندازم و چندتا ظرف بشکنم و وسیله‌ها رو پخش و پلا کنم که با وحشی‌بازیم حرصم رو خالی کنم. که دیگه تنها کسی نباشم که عصبانیه و این حس رو با مامان هم که شده تقسیم کنم. استراتژی همیشگی بچگیم موقع عصبانیت. آبجی میاد توی آشپزخونه، می‌بینه دارم کشوی اول درایور رو می‌کشم بیرون، کمکم می‌کنه و پخش زمینش می‌کنه. بهش می‌گم چرا این کار رو کردی، میگه می‌دونستم بالاخره می‌ریزی‌شون، فقط سریع‌ترش کردم. بعد منو آروم می‌کنه و آگاهم می‌کنه که خودم نهایتاً می‌دونم وحشی‌بازی راه‌حل نیست و پشیمونم از این کار و می‌تونم انجامش ندم. آروم می‌شم و تصمیم می‌گیرم برم جلوی بابا وایسم و حرفم رو بهش بزنم.


خواب حداقل تا جایی که یادم میاد، از اونجا شروع شد که توی مغازه‌ی اسباب‌بازی فروشی بودم. اومده‌ام که برای ریحانه یک اسباب‌بازی بگیرم. وقت زیادی رو می‌گذرونم بین گزینه‌های مختلف تا آخرش می‌رسم به یک کیت آرمیچردار. ریحانه از آرمیچر و چرخش پره‌هاش خوشش میاد و همچین کیت فیزیکی‌ای باید براش جالب باشه. فروشنده‌هه می‌فهمه که من از اسباب‌بازی‌ها خوشم اومده و حالا یک سری اسباب‌بازی برای خودم میاره که نسبت بهشون کنجکاوم. ولی یک حسی دارم که از من گذشته دیگه. کار مهم‌تری دارم. تمام مدت هم بابا توی ماشین اون سمت خیابون منتظرمه که بریم. بابا اینجا جوون‌تره، ریش‌هاش پرپشت‌ترن و خبری از موهای سفید نیست. بابا منتظره که کجا بریم؟ دقیق نمی‌دونم. انگار قراره بریم پیش دوست‌هاش. در این صورت قراره اونجا یک عالمه از من تعریف کنه و خجالت‌زده‌ام کنه. باید اسباب‌بازی‌ها رو رها کنم. پول نقد ندارم که به فروشنده بدم. برمی‌گردم پیش بابا، ولی اون هم نداره که بهم بده. برمی‌گردم پیش فروشنده و این بار کارت می‌کشم. به جای سی تومن، هشتاد تومن می‌کشه. هرچی براش توضیح می‌دم نمی‌فهمه که اشتباه حساب کرده و هیچ‌جوره حسابم هشتاد تومن نمیشه. صدامو یک مقدار بلند می‌کنم و باهاش دعوا می‌گیرم که حساب کار دستش بیاد. کاری که هیچ‌وقت توی دنیای واقع نمی‌کنم. هر طور که شده، خودم بدون کمک بابا پنجاه تومن اضافه‌ای که کشید رو می‌گیرم ازش. بعد سوار ماشین می‌شیم و حرکت می‌کنیم.



بابا توی این سال‌ها به وضوح بزرگ‌تر و عاقل‌تر شده. احتمالاً دیگه گاردی نداره نسبت به تصمیم‌های زندگی‌مون، می‌تونه عصبانیتش رو کنترل کنه و هر حرفی رو بهم نمی‌زنه، حمایت‌گر بودنش رو قاطی بحث‌ها نمی‌کنه، و اجازه می‌ده و بالاتر از اون تشویق می‌کنه که دنبال علاقه‌مون بریم حتی اگر در نگاه اول باعث ناامیدیش باشه. این بابا اگر بیست سال پیش بود، یحتمل آبجی رو نمی‌فرستاد که سه سال جهشی بخونه صرفاً چون استعدادش رو داره. بابا امروز داره از خودش برای آرزوهای بربادرفته هزینه می‌ده و دیگه نمی‌خواد اون‌ها رو در ما، به خصوص در آبجی و در من ببینه. اولویت اولش شده آسایش ما، نه موفقیت‌مون. ولی بابای ده بیست سال پیش هنوز در من زنده است و انتظارهای ذهنیم رو جهت می‌ده. هنوز در تناقضم با خودم و نمی‌تونم راحت کنار بیام با اینکه دیگه تیتر اخبار نباشم.

من در هر صورت به نظرم برای تحصیل و برای آکادمیا ساخته شده‌ام. ولی اینکه چند سال آخر کارشناسی اینقدر بی‌انگیزه بودم برای درس خوندن، و اینکه الان اینقدر بی‌حوصله‌ام برای ساختن بقیه‌ی مسیر، شاید از اینجا میاد که سوخت حرکتم رو در طول سال‌ها از بابا می‌گرفتم. بابایی که حالا اون نقش پیش‌ران رو کنار گذاشته و من جای اون رو با یک آگاهی درونی پر نکردم. دیگه نه قراره خودم رو به بابا اثبات کنم، نه به بازجوهای بابا. هیچ‌کس انتظار مشخصی از من نداره و این وضع سردرگمم می‌کنه.

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۰۲ ، ۱۴:۰۸
علی ‌‌

پریدن بدون طناب

دوشنبه, ۱۷ مهر ۱۴۰۲، ۰۱:۰۵ ق.ظ

وقتی درباره‌اش صحبت می‌کنم که چرا می‌خوام برای اروپا اپلای کنم و نه کانادا و آمریکا، دلیل می‌آرم که سبک زندگی آمریکایی رو نمی‌پسندم و سطح رفاه توی اروپا بالاتره و برای سفر و گشت‌وگذار قاره‌ی مناسب‌تریه. که به قول استاد فلسفه اخلاقم از اون جواب‌های دیپلماتیکه که وقت شنونده رو می‌گیره و نمی‌ره سر اصل مطلب. اصل مطلب اینه که من هنوز آماده‌ی کنده شدن نیستم. کانادا و آمریکا در نظرم جدی‌تر و دورتر از توانمه. از اینکه قرار باشه چند سال بدون بازگشت مهاجرت کنم می‌ترسم. اینکه شب و روزم هم متفاوت باشه با خانواده‌ام و نزدیک‌ترین دوست‌هام، برام نماد جدایی کامل و حذف شدن از زندگی‌هاییه که بهشون اهمیت می‌دم. یک دلیلی که به اندازه‌ی کافی اپلای رو جدی نگرفته‌ام باید همین باشه. هنوز با خودم روراست گفتگو نکرده‌ام که لازمه چه چیزهایی رو در این پروسه‌ی مهاجرت از دست بدم، و با از دست دادن‌شون کنار بیام. به نظرم عاقلانه‌تره که گریه‌کردن رو تا روز جمع‌کردن چمدون‌ها به تعویق نندازم.

لزوماً ایرادی نداره که متوجه بشم من توان پشت سر گذاشتن کامل بعضی چیزها رو ندارم. مثلاً ندیدن بزرگ شدن ریحانه و اولین‌هایی که آنلاک می‌کنه؛ می‌دونم که سنگینی غمش قرار نیست در چیزی حل بشه. ولی مجازی‌شدن دوستی‌های فعلی؟ به نظرم از پسش برمیام. درباره‌ی خانواده و اینکه برام تبدیل به چه چیزی خواهد شد باید بیشتر فکر کنم. مهم اینه که فکر کنم و تصور کنم و گفتگو کنم، و بعد بتونم سرم رو بلند کنم و بگم که من به این نتیجه رسیدم برای زندگیم و به عواقبش هم فکر کردم. در غیر این صورت، سپردن کارها به جریان باد و نپذیرفتن تعهد زندگی پشیمونم خواهد کرد. اینکه هیچ وقت نفهمی واقعاً نمی‌شد، یا نشد چون نخواستی.

توی مدرسه سر زنگ‌های ورزش من جزء آخرین بچه‌هایی بودم که یارکشی می‌شدند. هیچ استعدادی توی فوتبال از خودم نشون نمی‌دادم و ناچار توی دفاع می‌ایستادم. این تصویر توی ذهنم پررنگه که موقع حمله‌‌ی تیم مقابل، رندوم سمت یکی از مهاجم‌هاش می‌دویدم و ادای تلاشگر بودن در می‌آوردم، ولی نهایتاً گل می‌خوردیم و منم تظاهر می‌کردم که ناراحت شدم و «ای بابا، نتونستم جلوش رو بگیرم». ولی در حقیقت برد یا باخت تیم برام یکی بود. این اخلاق تظاهر کردن رو هنوز با خودم دارم. یک وجه ماجرا برمی‌گرده به ترس شدید من از قضاوت شدن توسط بقیه. وجه دیگه‌اش اینه که آیا یک مسئله اینقدر برام بی‌اهمیته یا واقعاً دنبال رسیدن به جوابش هستم. وقتی هدف‌هام و به دنبالش قدم‌هام رو شفاف نمی‌کنم، برای اینکه عذاب وجدان نگیرم از هیچ کاری نکردن، یک دست و پای رندومی می‌زنم و خودم رو فریب می‌دم که هویج نبودم. این رو باید یک تمرین شخصی در نظر بگیرم که کمتر متظاهر باشم.

متاسفانه در بطن هر ماجرایی که قرار می‌گیرم دیگه نمی‌تونم منصفانه big picture اش رو ببینم، و این تردید که اینجا چه‌کار می‌کنم، و تردید نسبت به تردیدم، آزارم می‌ده. مثلاً دیروز به خودم افتخار کردم که بالاخره شجاعت کافی رو برای ثبت‌نام تافل به خرج دادم. حالا امروز چون توی پنجمین آزمون آزمایشیم گند زدم دارم تصمیم دیروز رو زیر سوال می‌برم که آیا سیزده میلیون پول بی‌زبون رو حروم کردم در شرایطی که آمادگی لازمش رو نداشتم؟ همین حس رو به کلیت فرآیند اپلای هم دارم. اینجور وقت‌ها باید منطقی باشه که به آخرین دیدگاه‌هام قبل از شیرجه زدن درون ماجرا استناد کنم.

الان که بهش فکر می‌کنم، دلم برای خود خوشبینم تنگ شده که رویاپردازی می‌کرد برای چه اتفاقات زیبایی که می‌تونه بیفته. آخه چرا باید وقتی بحث سفر شمال میشه، بیشتر به خطر تصادفش فکر کنم تا تصور ساحل خزر و پاچه بالا زدن و رفتن توی آب؟ کاش جلسات روان‌درمانی رو پارسال قطع نمی‌کردم. من به وضوح یک انسان مضطرب تمام‌وقتم. مشکلم اما برای مراجعه‌ی مجدد اینه که سری قبل برای شروع یک هدف عینی داشتم و می‌دونستم چطور حول اون مسئله‌ام رو مطرح کنم. الان سردرگم‌تر از اون هستم که بدونم باید از روان‌درمانی چه چیزی بخوام.

در انتهای روز می‌تونم به چیزی که کلم توجهم رو بهش جلب کرد فکر کنم. اینکه سرجمع وقتی آینده رو تصور کنم، مثلاً پنج سال دیگه، این خرده نگرانی‌ها بی‌ارزش می‌شن و واقعاً در خودم نمی‌بینم که تباه شده باشم تا اون زمان. بالاخره یک طوری خواهد شد و به قید حیات، آدمیزاد می‌گذرونه و با ساز زندگی کوک میشه.

۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۰۲ ، ۰۱:۰۵
علی ‌‌