علی‌آباد

I used to love Wednesdays

چهارشنبه, ۲۱ آبان ۱۳۹۹، ۰۷:۲۰ ب.ظ
اگه دانشجو باشید می‌دونید که بیشتر کلاس‌های دانشگاه شنبه-دوشنبه یا یک‌شنبه-سه‌شنبه برگزار می‌شن. تعداد کمی از کلاس‌ها به چهارشنبه می‌افتن. مثل آزمایشگاه‌ها یا حل‌تمرین‌ها. یکی از هنرهای انتخاب واحد هم اینه که جوری برنامه رو بچینیم که چهارشنبه‌ها خالی باشه و بتونیم یه روز زودتر برگردیم شهرستان. ولی برای من همیشه یه درسی می‌افتاد چهارشنبه و مهمون دانشگاه بودم.

پارسال که ترم اول بودم، توی برنامهٔ هفتگی‌ام فقط یه کلاس رسمی‌ام چهارشنبه تشکیل می‌شد. ادبیات فارسی، دوشنبه‌ها و چهارشنبه‌ها، ساعت ۹ تا ۱۰:۳۰. بقیه بچه‌های اتاق هم به دلایل مختلف خوابگاه می‌موندند، ولی اون ساعت صبح کلاس نداشتند. خودم بیدار می‌شدم، یه صبحونهٔ نصفه‌نیمه می‌خوردم و راه می‌افتادم. فاصله خوابگاه تا درب شمالی دانشگاه با پای پیاده هفت دقیقه طول می‌کشید. مسیر خلوتی بود. از کنار مکانیکی‌های خیابون تیموری که رد می‌شدیم، یه خیابون یه‌طرفه بود که انگار به جز دانشجوها و اهل محل کسی ازش رد نمی‌شد. اتفاق خاصی نمی‌افتاد، ولی همین دیدن حرکت دانشجوها و بررسی تیپ‌شون و قضاوت‌کردن‌شون رو دوست داشتم. مثلا می‌تونستی حدس بزنی پسرهایی با موهای بلند و شلخته و شونه‌نکرده کامپیوتری باشن. یا اون‌هایی که یه کیف دستی دارن و آروم‌تر و صاف‌تر راه می‌رن، ارشد یا دکتران. هرچند، اغلب اوقات فرصت نگاه کردن و برانداز کردن بقیه رو نداشتم؛ اونقدر دیر بیدار می‌شدم و راه می‌افتادم سمت دانشگاه، که باید از کنار همه‌شون سبقت می‌گرفتم تا چند دقیقه زودتر برسم و تاخیر نداشته باشم!

کلاس ادبیات طبقهٔ سوم ساختمون ابن‌سینا بود. چهارشنبه‌ها ابن‌سینا خلوت‌تر از روزهای دیگه بود و از کلاس‌ها سر و صدای زیادی نمی‌شنیدی. یه روز آروم بعد از چهار روز درس‌های سخت تخصصی، نعمتی بود.

درس ادبیات‌مون دربارهٔ اشعار و متون قدیمی بود. استاد چندتا شعر و نثر انتخاب کرده بود تا اون‌ها رو سر کلاس بخونیم و تحلیل کنیم. شاهنامه، تاریخ بیهقی، مثنوی... برای اینکه ادای دینی به ادبیات معاصر هم کرده باشیم، هر جلسه یکی از بچه‌ها دربارهٔ یه شاعر یا نویسندهٔ معاصر ارائه داشت. ارائه بیست دقیقه بود ولی بیشتر جلسات بهونه‌ای می‌شد برای حرف‌زدن و گاهی تا آخر کلاس استاد دربارهٔ همون موضوع برامون حرف می‌زد. مثلاً همون جلسه‌ای که موضوع ارائه دربارهٔ فروغ بود و بحث به فمینیسم و حقوق زنان کشیده شد. و من چقدر حرف‌های استاد رو دوست داشتم و یاد می‌گرفتم ازش. یه استاد باسواد، منطقی، بدون تعصب و البته صمیمی. اون ارائه‌های دانشجویی هم باعث شد متوجه بشم چقدر ادبیات می‌تونه برام دوست‌داشتنی باشه. اخوان ثالث، ابتهاج، سلینجر، داستایوفسکی... کلی سوژهٔ جذاب پیدا کردم برای دنبال‌کردن.

ده‌ونیم کلاس ادبیات تموم می‌شد. باید حداقل تا یازده صبر می‌کردم که سلف باز بشه و برم ناهار بخورم. ارزش برگشتن به خوابگاه رو نداشت. این نیم‌ساعت رو یکم توی دانشگاه می‌چرخیدم و گاهی ساختمون‌های جدید کشف می‌کردم و می‌رفتم داخل‌شون که ببینم چه خبره. این کار از تفریحات معمول ترم‌اولی‌هاست.

بعد از ناهار، تا ساعت دو آزاد بودم. معمولا برمی‌گشتم خوابگاه تا تمرینای کلاس خوشنویسی رو کامل کنم. بعضی هفته‌ها هم وسایلش رو می‌آوردم و توی دانشگاه جایی پیدا می‌کردم برای تمرین‌کردن. مثلا یه روز ابری یادمه بساطم رو روی نیمکت‌های بین ابن‌سینا و سلف پهن کردم. اون تیکه رو خیلی دوست داشتم. کانون هنر هم ضلع غربی همون محوطه بود. ولی اون روز هوا سرد بود و دستام تقریبا بی‌حس می‌شدند و نمی‌تونستم قلم‌نی رو درست کنترل کنم. اگه بارون می‌اومد و برگه‌ها خیس می‌شدند هم افتضاح می‌شد. رفتم نشستم توی لابی دانشکده که یکم گرم‌تر بشم. یادمه حرف «نون» رو باید تمرین می‌کردم. نون از مهم‌ترین حرف‌ها توی نستعلیقه. فاصلهٔ نقطه‌اش تا سه طرفش، شکل گردیِ درونش، اینکه عمیق‌ترین نقطه‌اش رو درست دربیاری. باید همزمان همهٔ قواعدش رو موقع کشیدن قلم به خاطر بیاری، ولی نهایتا از هر ده‌تایی که می‌نویسی یکیش نزدیک می‌شه به سرمشق استاد. اون روز توی لابی دیدم یه دختری اومد بالای سرم و اجازه گرفت نگاه کنه. حالا همهٔ سختیِ نون نوشتن و سردی دستم یه طرف، اینکه یه دختر بالاسرم ایستاده و داره نگاه می‌کنه هم یه طرف! بعد ازم پرسید که کلاسش کجاست و چه زمانیه، و از گوشی‌اش یکی دوتا از کارهاش رو نشونم داد. خوشنویسی با قلم بلد نبود. ولی خط تحریریش عالی بود. بعد از چند دقیقه رفت و من حتی یه لحظه برنگشتم نگاهش کنم! بعدش کلی حسرت خوردم و حتی نفهمیدم که از ورودی‌های ما بود یا نه. ولی احتمالاً اونم ورودی بود. همچین حرکتی که اتفاقی بری سراغ یه نفر و سر از کارش دربیاری، از یه سال‌اولی برمیاد. چرا برنگشتم نگاهش کنم؟ چون ما رو ترسونده بودند که اگه ترم اول با دخترها معاشرت داشته باشیم و عاشق بشیم از درس و زندگی می‌افتیم، مشروط می‌شیم، کلاً به فنا می‌ریم :)

ساعت ۲ تا ۴ چهارشنبه کلاس حل‌تمرین ریاضی‌یک رو می‌رفتم. برای این یکی هیچ عجله‌ای نداشتم چون سیدعلی، هم‌اتاقیم، همیشه اون حل‌تمرین رو شرکت می‌کرد و برام کنار خودش جا می‌گرفت. دلیلش صدالبته این بود که من کنارش باشم تا سر کلاس ازم سوال بپرسه. منبع ریاضی‌یک ما کتاب شهشهانی بود. شهشهانی معروف‌ترین استاد دانشکده ریاضیه. هرچند الان دیگه خیلی پیر شده و بعید می‌دونم هنوز هم درسی ارائه بده. کتاب ریاضی عمومی‌ای که نوشته با بقیه کتاب‌های مرجع متفاوته و توی هیچ دانشگاهی به‌جز شریف از روی اون درس نمی‌دن. بچه‌های ما همیشه می‌نالن از کتابش. ولی من عاشقش بودم. کتابش از مفهوم عدد و اصل تمامیت شروع میشه، به تابع و پیوستگی و حد می‌رسه و نهایتاً مشتق و انتگرال. ولی هیچ‌کدوم رو ماست‌مالی نمی‌کنه. همهٔ تعاریف و قضیه‌ها دقیقن و اثبات‌ها چیزی رو جا نمی‌اندازن. اینکه از صفر، یعنی از چیستی عدد شروع می‌کنه و آجر به آجر روی هم می‌ذاره تا به انتگرال می‌رسه برای من لذت‌بخش بود. البته برای بچه‌هایی که المپیادی نبودند درک کردن این اثبات‌ها عذاب‌آور بود. سیدعلی هم برای اینکه وسط کلاس پیشش باشم و ازم سوال بپرسه برام جا می‌گرفتم. اینکه بهم می‌گفت می‌تونست کنار دخترهای دانشکده‌شون بشینه ولی به خاطر جا گرفتن برای من این فرصت رو از دست می‌ده، تعارفی بیش نبود!

بعد از حل‌تمرین، کلاس خوشنویسی داشتم. از ساعت ۴:۳۰ شروع می‌شد و تا ۷ ادامه داشت. کلاس خوشنویسی اینجوری نیست که استاد پای تخته چیزی رو برای همه توضیح بده. هر هنرجو هر هفته یه سرمشق داره و باید اونو در طول هفته تمرین کنه. استاد به نوبت تمرین‌هامون رو نگاه می‌کنه و اشتباهاتش رو تصحیح می‌کنه، و اگه به اندازهٔ کافی خوب باشیم سرمشق جدید می‌گیریم. اگه اول کلاس می‌رفتم می‌تونستم نفر اول کارم رو انجام بدم و برگردم خوابگاه. ولی دوست داشتم کل دو ساعت و نیم رو سر کلاس باشم و تمرین کنم. استاد خودشنویسی خودش فارغ‌التحصیل دانشگاه بود. ورودی برق و ریاضی ۸۹. این تداخل هنر و مهندسی هم طنزی بود. مثلا از طریق هندسهٔ حرف نون متوجه شده بود که بهترین زاویهٔ قلم‌نی روی کاغذ باید آرک‌تانژانت ۱/۲ باشه که معادل ۶۳ درجه است. نه ۶۰درجه‌ای که اغلب اساتید خوشنویسی میگن! همیشهٔ خدا هم از اول کلاس یه پلی‌لیست تکراری از آهنگ‌های سنتی رو پخش می‌کرد. بیشتر آهنگ‌هاش از همایون شجریان بود، آلبوم «نه فرشته‌ام نه شیطان». اون دو ساعت و نیم برای من اوج رهایی و آرامش بود. بدون نمره، بدون عجله، بدون دغدغه، تنها هدفت این بود که بنشینی و اینقدر تکرار کنی و تکرار کنی تا یه حرف الفبا رو به زیباترین شکل ممکن دربیاری.

این هنرجو بودنم هم بهانه‌ای بود برای اینکه وقت‌های آزاد پناه ببرم به اتاق کوچیک کانون هنرهای دانشگاه. یه میز پلاستیکی وسط اتاق بود و اندازه چهار پنج نفر صندلی کنارش. بعضی روزها می‌رفتم داخل و روی یه صندلی می‌نشستم که سرمشقم رو تمرین کنم. هدف اصلیم گوش دادن به صحبتای اعضای کانون بود. رهبر فقید یه جمله‌ای داره که میگه من خودم ورزشکار نیستم، ولی ورزشکارها رو دوست دارم :دی. منم هنرمند نبودم ولی جو بچه‌های کانون هنر رو دوست داشتم. نمی‌دونم چطور توصیفش کنم. فقط می‌تونم بگم یه جمع راحت و صمیمانه بود و من که هیچ‌کدوم‌شون رو نمی‌شناختم حس غریبی نمی‌کردم اونجا.

خلاصه چهارشنبه‌ها روزهای دوست‌داشتنی من توی ترم یک بودند. روزهای تنفس بعد از کلاس‌های هفتگی. گشتن توی دانشگاه خلوت، ادبیات، هنر. روزهایی که دیگه بعد از مجازی شدن و برگشتن به خونه اون رنگی نبودند. این ترم چیزی که از دانشگاه نصیبم شده ۲۰ واحد درسه و تمرینات هفتگی و امتحاناش. نه که من با درس‌هامون مشکلی داشته باشم. نه که از رشته‌ای که دارم و دانشگاهی که انتخاب کردم پشیمون باشم. ولی انگار آشپز یادش رفته باشه به غذا ادویه بزنه. فقط غذا رو می‌خوری که گرسنگیت برطرف بشه و بدنت انرژی بگیره. ترم مجازی برای من این شکلیه. می‌گذرونمش با این امید که دوباره به اون روزها و تجربه‌های رنگی برگردم.

چونکه امروز چهارشنبه بود، پاییز بود، و هوای شهرمون یهو تصمیم گرفته ابری بشه، گفتم به‌جا حل‌کردن تمرین جبرخ که تا فردا وقت داره یا خوندن برای میانترم ساختار که پس‌فرداس، بشینم یکم خاطراتم رو مرور کنم که یادم نره. همهٔ عکس‌های گوشیم پاک شده‌اند و به جز خاطراتی که توی ذهنمه و بازمونده پیام‌های تلگرامی چیزی از ترم اول نمونده برام. نمی‌خوام همین اندک خاطرات رو هم فراموش کنم.
موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۹۹/۰۸/۲۱
علی ‌‌

نظرات  (۱۲)

۲۱ آبان ۹۹ ، ۱۹:۳۸ امید ظریفی

هوایی‌مون کردی جَوون! (-:

پاسخ:
ببینید کی اینجاست!!
خب حداقل امیدوارم یه جشن فارغ‌التحصیلی واقعی داشته باشید و آرزو به دل نمونید :)
+ الان رفتم پست ترم یک شما رو دوباره خوندم و خون در رگ‌هام تازه شد!

من ترم ۲ چهارشنبه‌ها از ساعت ۸ تا ۵ و نیم کلاس داشتم:|

 

داشتم فکر می‌کردم اگه به جای این ترم، ترم پیش یا ترم آینده جبرخ داشتی، نمره‌ی کوییز‌ها و بخشی از میان‌ترم و پایان‌ترمت با من بود:))

پاسخ:
نمی‌دونم چطور تونسته بودید همچین برنامه‌ای تنظیم کنید! من ترم دو هم فقط یه درسم افتاد چهارشنبه. زبان تخص.

اوه. چه فرصتی از دست دادم! البته که انتظار نداشتم هیچ التفاتی داشته باشید توی نمره دادن :). ولی حداقل به خاطر حفظ آبرو هم که شده مجبور می‌شدم جبرخ رو جدی‌تر بگیرم. نکته دردآورش اینه که اصلا جبرخ توی چارت برای الان نبوده و برداشتم. اون سه واحدی که اضافه دارم همین جبرخه. حالا اگه تا آخر ترم با همین روند تمریناشو ناقص تحویل بدم ممکنه کارم به حذف دبلیو کشیده بشه و ترم بعد مهمون‌تون بشم :/

اون ترم رندم ۱۰ بود و چون خیلی چیزا بهم نرسیده‌بود این جوری شد:)) دیگه گروه خالیا رو پر کردم!

۸ تا ۱۰ معارف برداشته‌بودم. ۱۰ تا ۱۲ آز فیزیک بود، ۱۲ تا ۱ و نیم هم کلا حل تمرین برنامه‌نویسی بود که البته حلت اصلی نبود، ولی یه دانشجوی خیلی خفن ارائه می‌داد و استاد توصیه کرده‌بود بریم. ۲ تا ۵ و نیم هم نقشه‌کشی برداشته‌بودم. بعد استاد ما هم برخلاف بقیه استادهای نقشه‌کشی، معتقد بود باید تا دقیقه‌ی آخر سرکلاس باشیم! خوبیش این بود که دیگه تو خونه کاری نداشتیم و همه چی سر همون کلاس جمع می‌شد:))

منم تعجب کردم که چرا این ترم و به این زودی! ولی حالا اگه خدایی ناکرده کار به حذف کشید هم شما دعا کن من دفاع کرده و رفته‌باشم ترم آینده دیگه:))

 

+ ما که ورودی بودیم، خیلی بهمون توصیه می‌شد سال اول به در‌سمون برسیم، از سال دوم بریم بچرخیم. منم این توصیه رو خیلی جدی گرفتم و سال اول هیچ کاری نکردم... از سال دوم هم یه جوری شد که نشد! و از این بابت اصلا راضی نیستم. خیلی کار درستی کردین از همون سال اول به این کارا پرداختین:))

 

پاسخ:
من ترم بعد رند ۱۰ ام. خدا بهم رحم کنه.
(هرچند ۱۰ سامانه جدید معادل ۹ قدیم میشه. مثل ساعت جدید و قدیم :))
آما دلتان بسوزد که دیگه خبری از نقشه‌کشی برای دانشجوهای کامپیوتر نیست!

ایشالله به حق این ساعت و ثانیه، هم من جبرخ رو می‌گذرونم هم شما دفاع می‌کنید.
حضار همه بگن آمممممییییین.

یاد و خاطره ی انجمن خوشنویسان رو برام زنده کردید...

خاطراتی که با هنر تلفیق شدن انگار پررنگ تر و شیرین ترن.

 

پاسخ:
چه سعادتی.
امیدوارم شما هم اگه دوست داشتید توی وبلاگ‌تون بنویسید درباره خاطرات‌تون :)
۲۱ آبان ۹۹ ، ۲۲:۵۵ امید ظریفی

این‌جور که بوش می‌آد که فارغ‌التحصیلی واقعی ما لحظۀ مرگ‌مون‌ه! (-:

خودم هم الآن رفتم خوندم پست ترم یک‌م رو. عکس‌هاش به خودم هم چسبید!

پاسخ:
نفرمایید آقا.
آره عکس‌هاش که عالی بودند.
حالا برای اینکه پست منم بدون عکس نَمونه، یکی که از گروه تلگرام اتاق‌مون پیدا کردم رو می‌ذارم. لینک. اون که نیمه‌های شب همچنان جزوه و کتابش بازه منم. زمانش هم شب قبل از پایان‌ترم ریاضی‌یک. از یه طرف جزوهٔ استاد، از طرف دیگه کتاب شهشهانی. دارم برای آخرین بار آخرین بخش درس یعنی فرمول‌های سری‌ها و انتگرال‌های مهم رو مرور می‌کنم. بقیه بچه‌ها دیگه رد دادن و پشت دوربین دسته‌جمعی مسخره‌بازی در میارن. به منم فشار میارن که تموم کنم و بهشون بپیوندم:).
چهره هم به سبک شیخ بلاگستان سانسور شده!

لذت بخش بود:) 

مدرسه که این ایام پرید خیلی به من حال اصلاD: ولی امیدوارم دانشگاه رو مشکلی پیش نیاد کامل برم:| 


+ حالا آدم که به این راحتیا عاشق نمیشه:) سخت میگیرن.

پاسخ:
قبول دارم که سخت می‌گرفتم.

ولی حالا بذارید بگم همین سیدعلی که هم‌اتاقیمه و توی پست بهش اشاره کردم، دو بار در طول همون ترم اول نسبت به دوتا از همکلاسی‌هاش حس خاصی پیدا کرده بود :)). حالا نمی‌دونم از اقبال بد یا خوبش، هر دوتاشون یکی پس از دیگری وارد رابطه شدند و این پسر ما نرسید پا پیش بذاره! از اون دو رابطهٔ ترم‌اولی یکیش رو شنیدم به جدایی ختم شده و از اون‌یکی تا این لحظه خبری ندارم.
۲۱ آبان ۹۹ ، ۲۳:۵۸ مائده ‌‌‌‌‌‌‌

چقدر توصیف آروم و زیبایی بود. 

ماهم که ترم اولمون مجازیه و خوشحال نیستم بابتش. سعی می‌کنم به فانتزی‌هایی که آدم داره از مواجهه با محیط جدید فکر نکنم و خب، صبر. 

و امروز اکثر شهرها هوا بارونی بوده انگار. :)

پاسخ:
اوهوم. چاره‌ای نداریم جز صبر کردن و قانع کردن خودمون که اگه بتونیم توی این برهه زمانی هیجانات و افسردگی‌ها و دلخوری‌هامون رو مدیریت کنیم، برای همیشه یک توانمندی‌ای رو داریم توی زندگی‌مون که نسل‌های قبل و بعد از ما نداشتند. اینو استاد فیزیک‌یک دانشگاه‌مون توی جشن ورودی‌های امسال گفت. جشن مجازی البته :)
۲۲ آبان ۹۹ ، ۰۰:۴۳ بنیامین بیضایی

ای وای من چقدر دلم برای دانشگاه تنگ شد :))) 

استاد ادبیاتت رحیمی بود؟ رحیمی ترم پیش، ترم مجازی رو برای من خیلی قابل تحمل‌تر کرده بود! آه...

پاسخ:
آره آره منم با دکتر رحیمی داشتم.
طاها هم ترم پیش مجازی‌اش رو داشت و خوشحال بود ازش.
عمر این اساتید و معلم‌ها دراز باد...

عکس خوابگاه شما را دیدم. ذهنم منو برد به دانشگاه خودمان و خوابگاه خودمان. 12 نفر در اتاق بودیم. البته من یک شب هم نموندم. ولی تو پنجره‌های خالی پیش بچه‌ها می‌رفتم. حالا کار بچه‌ها چی بود. به قول خودشان والیبال فلجی بازی می‌کردند. (ببخشید میگم فلجی، خدایی نکرده توهین نشه) بچه می‌نشستند و به عبارت بهتر در اتاق وایبال معلولین بازی می‌کردند. اصلا اعتقادی به درس نداشتند. من و دو نفر دیگر که جزوه‌ها رو می‌نوشتم و آخر ترم از ما می‌گرفتند.

اصلا دوره‌ای بود ...

پاسخ:
آهان. خب من یادم نمیاد والیبال فلجی بازی کرده باشیم. در واقع توپ نداشتیم توی اتاق. اگر داشتیم هم می‌خورد به در و دیوار همه‌چیز رو می‌شکست. بچه‌هامون اهل کُشتی بودند بیشتر D:
۲۲ آبان ۹۹ ، ۲۳:۴۸ جوزفین مارچ

علی راستش اولش خیلی نرم و روون با متن پیش رفتم:) از همون اول تصمیم داشتم بیام بگم که چه‌قدر متنت هموار بود و چه‌قدر بوی ابرهای پاییزی با صدای پیچیدن باد لابه‌لای برگ‌های نارنجی رو می‌داد. اومدم بنویسم که بعد از مدت‌ها که بی‌حوصله بودم برای وبلاگ خوندن (که این واقعا به ندرت پیش میاد) بالاخره فیدخوانم رو باز کردم و از بین هزاران پست نخونده، این یکی رو انتخاب کردم و واقعا باهاش خوش گذشت. حتی می‌خواستم درباره استاد ادبیاتتون هم یک‌کم حرف بزنم:) 

همه این‌ جمله‌ها، با پیش بردن جمله‌هات توی ذهنم ساخته می‌شدند کلمه به کلمه تا اون‌جا که با قطعیت کامل گفتی هیچ‌جایی به جز شریف از روی کتاب شهشهانی درس نمی‌دن. آممم راستش احساس بی‌هویت بودن کردم!

ولی خب هم‌چنان جملات پاراگراف اول، برقرارن :)

پاسخ:
جوزفین، حقیقتاً روزی که تصمیم گرفتم وبلاگ بزنم فکر نمی‌کردم یه روز یکی اینجوری از چیزی که نوشتم تعریف کنه :دی. ممنونم به هر حال :)

آما پیرو پاراگراف دوم... انگار همیشه فکر می‌کنیم مرغ همسایه غازه :). چند شب پیش به خاطر یکی از دوست‌هام که امیرکبیر قبول شده، رفتم توی کانال‌شون و یه ساعتی پیام‌هاشون رو می‌خوندم. سرود دانشگاهی‌شون رو هم پیدا کردم. همین‌جور که می‌خوندم حس کردم اون‌ها چقدر هویت جمعی دارن، ولی ما توی شریف عمدتاً خلاصه می‌شیم به درس‌هامون. فقط چهارسال کنار هم درس می‌خونیم، بعدش دیگه هرکی می‌ره یه سمت دنیا دنبال یه زندگی مجزا... و بله اون لحظه هم فکر نمی‌کردم که چند روز بعدش یکی به هویت دانشگاهی من غبطه بخوره. مخصوصا که اون یه نفر جایی درس بخونه که کل ایران وقتی اسم دانشگاه میاد سردر اونجا توی ذهن‌شون مجسم میشه. بیش از این هویت چی می‌خوای آخه؟ :)))

+ کتابای شهشهانی‌ام الان دارن توی انبار خوابگاه خاک می‌خورن :( . روزی که باید خوابگاه رو تخلیه می‌کردم کل وسایلم رو توی کوله و چمدون و ساک دستی‌ام چپوندم و دیگه جایی برای کتاب‌ها و جزوه‌هام نداشتم. اگه احیانا کسی فکر می‌کنه کتاب ریاضی۱و۲ شهشهانی به کارش میاد، می‌تونه بهم بگه که دفعهٔ بعدی که رفتم خوابگاه خاطرم باشه یه جوری به دستش برسونم. هزینهٔ پستش هم بی‌زحمت با خودش!

البته حالا که فکر می‌کنم، می‌تونم اهداشون کنم به کتابخونهٔ دانشگاه.
لینک این پست رو هم صفحهٔ اولش بنویسم D:

سلام. فکر کنم باید آرک تانژانت 2 باشه زاویه قلمتون، نه 1/2.

پاسخ:
درود بر چشمان تیزبین شما :)
حق با شماست. اشتباهی زاویه متممش رو نوشتم.

درود بر شما هم. ممنون :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی