اگه دانشجو باشید میدونید که بیشتر کلاسهای دانشگاه شنبه-دوشنبه یا یکشنبه-سهشنبه برگزار میشن. تعداد کمی از کلاسها به چهارشنبه میافتن. مثل آزمایشگاهها یا حلتمرینها. یکی از هنرهای انتخاب واحد هم اینه که جوری برنامه رو بچینیم که چهارشنبهها خالی باشه و بتونیم یه روز زودتر برگردیم شهرستان. ولی برای من همیشه یه درسی میافتاد چهارشنبه و مهمون دانشگاه بودم.
پارسال که ترم اول بودم، توی برنامهٔ هفتگیام فقط یه کلاس رسمیام چهارشنبه تشکیل میشد. ادبیات فارسی، دوشنبهها و چهارشنبهها، ساعت ۹ تا ۱۰:۳۰. بقیه بچههای اتاق هم به دلایل مختلف خوابگاه میموندند، ولی اون ساعت صبح کلاس نداشتند. خودم بیدار میشدم، یه صبحونهٔ نصفهنیمه میخوردم و راه میافتادم. فاصله خوابگاه تا درب شمالی دانشگاه با پای پیاده هفت دقیقه طول میکشید. مسیر خلوتی بود. از کنار مکانیکیهای خیابون تیموری که رد میشدیم، یه خیابون یهطرفه بود که انگار به جز دانشجوها و اهل محل کسی ازش رد نمیشد. اتفاق خاصی نمیافتاد، ولی همین دیدن حرکت دانشجوها و بررسی تیپشون و قضاوتکردنشون رو دوست داشتم. مثلا میتونستی حدس بزنی پسرهایی با موهای بلند و شلخته و شونهنکرده کامپیوتری باشن. یا اونهایی که یه کیف دستی دارن و آرومتر و صافتر راه میرن، ارشد یا دکتران. هرچند، اغلب اوقات فرصت نگاه کردن و برانداز کردن بقیه رو نداشتم؛ اونقدر دیر بیدار میشدم و راه میافتادم سمت دانشگاه، که باید از کنار همهشون سبقت میگرفتم تا چند دقیقه زودتر برسم و تاخیر نداشته باشم!
کلاس ادبیات طبقهٔ سوم ساختمون ابنسینا بود. چهارشنبهها ابنسینا خلوتتر از روزهای دیگه بود و از کلاسها سر و صدای زیادی نمیشنیدی. یه روز آروم بعد از چهار روز درسهای سخت تخصصی، نعمتی بود.
درس ادبیاتمون دربارهٔ اشعار و متون قدیمی بود. استاد چندتا شعر و نثر انتخاب کرده بود تا اونها رو سر کلاس بخونیم و تحلیل کنیم. شاهنامه، تاریخ بیهقی، مثنوی... برای اینکه ادای دینی به ادبیات معاصر هم کرده باشیم، هر جلسه یکی از بچهها دربارهٔ یه شاعر یا نویسندهٔ معاصر ارائه داشت. ارائه بیست دقیقه بود ولی بیشتر جلسات بهونهای میشد برای حرفزدن و گاهی تا آخر کلاس استاد دربارهٔ همون موضوع برامون حرف میزد. مثلاً همون جلسهای که موضوع ارائه دربارهٔ فروغ بود و بحث به فمینیسم و حقوق زنان کشیده شد. و من چقدر حرفهای استاد رو دوست داشتم و یاد میگرفتم ازش. یه استاد باسواد، منطقی، بدون تعصب و البته صمیمی. اون ارائههای دانشجویی هم باعث شد متوجه بشم چقدر ادبیات میتونه برام دوستداشتنی باشه. اخوان ثالث، ابتهاج، سلینجر، داستایوفسکی... کلی سوژهٔ جذاب پیدا کردم برای دنبالکردن.
دهونیم کلاس ادبیات تموم میشد. باید حداقل تا یازده صبر میکردم که سلف باز بشه و برم ناهار بخورم. ارزش برگشتن به خوابگاه رو نداشت. این نیمساعت رو یکم توی دانشگاه میچرخیدم و گاهی ساختمونهای جدید کشف میکردم و میرفتم داخلشون که ببینم چه خبره. این کار از تفریحات معمول ترماولیهاست.
بعد از ناهار، تا ساعت دو آزاد بودم. معمولا برمیگشتم خوابگاه تا تمرینای کلاس خوشنویسی رو کامل کنم. بعضی هفتهها هم وسایلش رو میآوردم و توی دانشگاه جایی پیدا میکردم برای تمرینکردن. مثلا یه روز ابری یادمه بساطم رو روی نیمکتهای بین ابنسینا و سلف پهن کردم. اون تیکه رو خیلی دوست داشتم. کانون هنر هم ضلع غربی همون محوطه بود. ولی اون روز هوا سرد بود و دستام تقریبا بیحس میشدند و نمیتونستم قلمنی رو درست کنترل کنم. اگه بارون میاومد و برگهها خیس میشدند هم افتضاح میشد. رفتم نشستم توی لابی دانشکده که یکم گرمتر بشم. یادمه حرف «نون» رو باید تمرین میکردم. نون از مهمترین حرفها توی نستعلیقه. فاصلهٔ نقطهاش تا سه طرفش، شکل گردیِ درونش، اینکه عمیقترین نقطهاش رو درست دربیاری. باید همزمان همهٔ قواعدش رو موقع کشیدن قلم به خاطر بیاری، ولی نهایتا از هر دهتایی که مینویسی یکیش نزدیک میشه به سرمشق استاد. اون روز توی لابی دیدم یه دختری اومد بالای سرم و اجازه گرفت نگاه کنه. حالا همهٔ سختیِ نون نوشتن و سردی دستم یه طرف، اینکه یه دختر بالاسرم ایستاده و داره نگاه میکنه هم یه طرف! بعد ازم پرسید که کلاسش کجاست و چه زمانیه، و از گوشیاش یکی دوتا از کارهاش رو نشونم داد. خوشنویسی با قلم بلد نبود. ولی خط تحریریش عالی بود. بعد از چند دقیقه رفت و من حتی یه لحظه برنگشتم نگاهش کنم! بعدش کلی حسرت خوردم و حتی نفهمیدم که از ورودیهای ما بود یا نه. ولی احتمالاً اونم ورودی بود. همچین حرکتی که اتفاقی بری سراغ یه نفر و سر از کارش دربیاری، از یه سالاولی برمیاد. چرا برنگشتم نگاهش کنم؟ چون ما رو ترسونده بودند که اگه ترم اول با دخترها معاشرت داشته باشیم و عاشق بشیم از درس و زندگی میافتیم، مشروط میشیم، کلاً به فنا میریم :)
ساعت ۲ تا ۴ چهارشنبه کلاس حلتمرین ریاضییک رو میرفتم. برای این یکی هیچ عجلهای نداشتم چون سیدعلی، هماتاقیم، همیشه اون حلتمرین رو شرکت میکرد و برام کنار خودش جا میگرفت. دلیلش صدالبته این بود که من کنارش باشم تا سر کلاس ازم سوال بپرسه. منبع ریاضییک ما کتاب شهشهانی بود. شهشهانی معروفترین استاد دانشکده ریاضیه. هرچند الان دیگه خیلی پیر شده و بعید میدونم هنوز هم درسی ارائه بده. کتاب ریاضی عمومیای که نوشته با بقیه کتابهای مرجع متفاوته و توی هیچ دانشگاهی بهجز شریف از روی اون درس نمیدن. بچههای ما همیشه مینالن از کتابش. ولی من عاشقش بودم. کتابش از مفهوم عدد و اصل تمامیت شروع میشه، به تابع و پیوستگی و حد میرسه و نهایتاً مشتق و انتگرال. ولی هیچکدوم رو ماستمالی نمیکنه. همهٔ تعاریف و قضیهها دقیقن و اثباتها چیزی رو جا نمیاندازن. اینکه از صفر، یعنی از چیستی عدد شروع میکنه و آجر به آجر روی هم میذاره تا به انتگرال میرسه برای من لذتبخش بود. البته برای بچههایی که المپیادی نبودند درک کردن این اثباتها عذابآور بود. سیدعلی هم برای اینکه وسط کلاس پیشش باشم و ازم سوال بپرسه برام جا میگرفتم. اینکه بهم میگفت میتونست کنار دخترهای دانشکدهشون بشینه ولی به خاطر جا گرفتن برای من این فرصت رو از دست میده، تعارفی بیش نبود!
بعد از حلتمرین، کلاس خوشنویسی داشتم. از ساعت ۴:۳۰ شروع میشد و تا ۷ ادامه داشت. کلاس خوشنویسی اینجوری نیست که استاد پای تخته چیزی رو برای همه توضیح بده. هر هنرجو هر هفته یه سرمشق داره و باید اونو در طول هفته تمرین کنه. استاد به نوبت تمرینهامون رو نگاه میکنه و اشتباهاتش رو تصحیح میکنه، و اگه به اندازهٔ کافی خوب باشیم سرمشق جدید میگیریم. اگه اول کلاس میرفتم میتونستم نفر اول کارم رو انجام بدم و برگردم خوابگاه. ولی دوست داشتم کل دو ساعت و نیم رو سر کلاس باشم و تمرین کنم. استاد خودشنویسی خودش فارغالتحصیل دانشگاه بود. ورودی برق و ریاضی ۸۹. این تداخل هنر و مهندسی هم طنزی بود. مثلا از طریق هندسهٔ حرف نون متوجه شده بود که بهترین زاویهٔ قلمنی روی کاغذ باید آرکتانژانت ۱/۲ باشه که معادل ۶۳ درجه است. نه ۶۰درجهای که اغلب اساتید خوشنویسی میگن! همیشهٔ خدا هم از اول کلاس یه پلیلیست تکراری از آهنگهای سنتی رو پخش میکرد. بیشتر آهنگهاش از همایون شجریان بود، آلبوم «نه فرشتهام نه شیطان». اون دو ساعت و نیم برای من اوج رهایی و آرامش بود. بدون نمره، بدون عجله، بدون دغدغه، تنها هدفت این بود که بنشینی و اینقدر تکرار کنی و تکرار کنی تا یه حرف الفبا رو به زیباترین شکل ممکن دربیاری.
این هنرجو بودنم هم بهانهای بود برای اینکه وقتهای آزاد پناه ببرم به اتاق کوچیک کانون هنرهای دانشگاه. یه میز پلاستیکی وسط اتاق بود و اندازه چهار پنج نفر صندلی کنارش. بعضی روزها میرفتم داخل و روی یه صندلی مینشستم که سرمشقم رو تمرین کنم. هدف اصلیم گوش دادن به صحبتای اعضای کانون بود. رهبر فقید یه جملهای داره که میگه من خودم ورزشکار نیستم، ولی ورزشکارها رو دوست دارم :دی. منم هنرمند نبودم ولی جو بچههای کانون هنر رو دوست داشتم. نمیدونم چطور توصیفش کنم. فقط میتونم بگم یه جمع راحت و صمیمانه بود و من که هیچکدومشون رو نمیشناختم حس غریبی نمیکردم اونجا.
خلاصه چهارشنبهها روزهای دوستداشتنی من توی ترم یک بودند. روزهای تنفس بعد از کلاسهای هفتگی. گشتن توی دانشگاه خلوت، ادبیات، هنر. روزهایی که دیگه بعد از مجازی شدن و برگشتن به خونه اون رنگی نبودند. این ترم چیزی که از دانشگاه نصیبم شده ۲۰ واحد درسه و تمرینات هفتگی و امتحاناش. نه که من با درسهامون مشکلی داشته باشم. نه که از رشتهای که دارم و دانشگاهی که انتخاب کردم پشیمون باشم. ولی انگار آشپز یادش رفته باشه به غذا ادویه بزنه. فقط غذا رو میخوری که گرسنگیت برطرف بشه و بدنت انرژی بگیره. ترم مجازی برای من این شکلیه. میگذرونمش با این امید که دوباره به اون روزها و تجربههای رنگی برگردم.
چونکه امروز چهارشنبه بود، پاییز بود، و هوای شهرمون یهو تصمیم گرفته ابری بشه، گفتم بهجا حلکردن تمرین جبرخ که تا فردا وقت داره یا خوندن برای میانترم ساختار که پسفرداس، بشینم یکم خاطراتم رو مرور کنم که یادم نره. همهٔ عکسهای گوشیم پاک شدهاند و به جز خاطراتی که توی ذهنمه و بازمونده پیامهای تلگرامی چیزی از ترم اول نمونده برام. نمیخوام همین اندک خاطرات رو هم فراموش کنم.
هواییمون کردی جَوون! (-: