علی‌آباد

چالش ۳۰ روزهٔ نوشتن

جمعه, ۹ خرداد ۱۳۹۹، ۰۸:۵۶ ق.ظ
برای توضیحات چالش، اینجا رو بخونید :)

روز ۱: برای چه یادداشت می‌نویسی؟
[می‌خواهی چه چیزی از آن به‌دست آوری؟ فکر می‌کنی نوشتن چطور به احساس و هوشت کمک می‌کند؟]

از اولین بارهایی که یه وبلاگ رو به طور جدی دنبال کردم، برمی‌گرده به حدود چهار سال پیش. (چقدر پیر شدم!) وقتی درباره المپیاد کامپیوتر سرچ می‌کردم، رسیدم به وبلاگ یه دانشجو به اسم امیر گوهرشادی. اون زمان لیسانس علوم کامپیوتر می‌خوند و هنوز ایران بود. توی وبلاگش از خاطرات مسابقات ACM یا زندگی دانشجویی یا معرفی فیلم و کتاب یا دغدغه‌های شخصیش می‌نوشت. و من شدیداً عاشق حرف‌هاش و کارهاش و سبک زندگیش شده بودم. از همون زمان‌ها دیگه مطمئن شدم که باید سراغ رشته کامپیوتر بیام.

خب آقای گوهرشادی چند سال پیش وبلاگش رو بست، چون به نظرش دیگه پست‌های چند سال پیشش رو قبول نداشت! ولی من از اون طریق با یه عالمه وبلاگ دیگه آشنا شدم و مطالب‌شون رو می‌خوندم. و این مدلی بود که وقتی یه وبلاگ جدید پیدا می‌کردم، چند ساعت آرشیوش رو می‌خوندم تا بفهمم چه‌کاره است؟ کجا زندگی می‌کنه؟ به چه چیزهایی علاقه داره؟ دنبال چه هدف‌هاییه؟ وبلاگ‌ها به‌نوعی برام از کتاب‌ها جذاب‌تر بودند، چون می‌دونستم مطالب‌شون تخیلات نویسنده نیست و واقعاً داستان تجربه‌های یه زندگی واقعیه. برای من که توی یه شهر کوچیک با جامعه محدودی از تفکرات زندگی می‌کردم، آشنایی با این دنیاهای جدید خیلی جذاب بود.

توی این سال‌ها هیچ‌وقت خودم چیزی ننوشتم. نه حرفی برای گفتن داشتم و نه جرئتش رو داشتم. ولی پارسال بعد از کنکور تصمیم گرفتم این تجربه جدید رو امتحان کنم. اولش بیشتر هدفم تعامل با بقیه وبلاگ‌نویس‌ها بود. به مرور خود نوشتن برام ارزشمند شد و حتی الان حرص می‌خورم که چرا قبل از اون این کار رو نکردم و کلی از خاطراتم رو دیگه از دست دادم. نوشتن باعث میشه تفکرات ذهنیم مرتب‌تر بشن و بتونم احساساتم رو راحت‌تر بروز بدم. وقتی درباره مسائلی که ناراحتم می‌کنند می‌نویسم (حتی اگه جایی منتشرشون نکنم) راحت‌تر می‌تونم اون‌ها رو بپذیرم و ازشون بگذرم. و خدا رو چه دیدی؟ شاید چهار سال دیگه سر و کار یه بچه مدرسه‌ای به اینجا بخوره و خوندن پست‌های تباه من براش مفید واقع بشه!

روز ۲: دربارهٔ پروژه یا هدفی بنویس که مدت‌هاست در ذهن داری ولی کاری برایش انجام نداده‌ای.
[فهرستی از کارهایی را بنویس که مدام عقب می‌اندازی و جداگانه دلیل اهمیت هرکدامش را توضیح بده. مشخص کن که با انجام دادن آنها به چه موفقیتی در زندگی نزدیک می‌شوی. لازم نیست که برای این فهرست کاری بکنی. برای قدم اول همین کافی است.]

کاری که مدت‌هاست عقب انداختم و سراغش نرفتم، تدریس المپیاده. بین بچه‌های المپیادی مرسومه که بعد از اتمام دوره خودشون شروع می‌کنند به درس‌دادن به نسل‌های بعدی. خیلی از معلم‌های من هم بچه‌های یکی دو سه دوره قبلی بودند. فرهنگ جالبیه که شکل گرفته، و به هر دو گروه مدرس و دانش‌آموز کمک می‌کنه. از فایده‌های المپیاد برای من، اگه اثرات مادی یا چیزهایی مثل آموزش حل مسئله و... رو بذاریم کنار، همین ورود به جامعه المپیادی‌ها بوده. اینکه تونستم مستقیم یا با واسطه ارتباط بگیرم با کلی دانشجوهای باسواد و کاربلد رو مدیون این فضام.

برای من هم بعد از تابستون یازدهم امکان تدریس بود. سال دوازدهم به بهونه کنکور و امسال به بهونه ترم‌اولی بودنم سراغش نرفتم. حتی از طریق استادم توی اصفهان یه فرصت فوق‌العاده داشتم که به جمع‌شون اضافه بشم و توی بعضی مدارس اصفهان درس بدم، ولی اینقدر موضوع رو عقب انداختم که آخرش مؤدبانه ازم درخواست شد اگه قصدش رو ندارم از گروه تلگرام‌شون برم بیرون! واقعاً متأسفم که این فرصت رو از دست دادم. به هر حال هنوزم می‌تونم توی شهر و مدرسه خودمون کار کنم.

ولی دلیل اصلی که تا حالا انجامش ندادم نداشتن اعتماد به نفس این کاره. حتی فکر کردن به اینکه جلوی چندتا دانش‌آموز وایسم و بخوام براشون حرف بزنم نگرانم می‌کنه. یه بار توی مدرسه راهنمایی پیش اومد، و به نظرم واقعاً گند زدم! می‌ترسم از اینکه وسط سوال قفل کنم یا نتونم خوب بهشون یاد بدم یا تیک عصبی بگیرم یا تند حرف بزنم یا آروم حرف بزنم یا صدا یا ظاهرم مسخره باشه یا هرچی. نمی‌دونم، شاید از اون کارهاست که تا انجامش ندی ترسش نمی‌ریزه. خب فعلاً با توجه به قرنطینه و تعطیلی مدرسه‌ها چیزی معلوم نیست، ولی امیدوارم بتونم از سال تحصیلی بعد توی مدرسه خودم این کار رو شروع کنم.

روز ۳: در کودکی دوست داشتی چه‌کاره شوی؟
[آیا امروز کاری شبیه به آن انجام می‌دهی؟ واکنش همان کودک به شرایط امروزت چطور است؟]

وقتی خیلی کودک بودم رو یادم نمیاد، اون زمانی که بچه‌ها آرزوهای عجیب و غریب و غیرواقعی دارند. باید از بزرگترها بپرسم. ولی از جایی به بعد مثلاً با مدرسه رفتنم، مطمئنم که جوابم به سوالِ می‌خوای چه‌کاره بشی، ریاضی‌دان بود.

دوست داشتم دانشمندی باشم که مسیر جدیدی در علم باز می‌کنه و جایزه‌های مختلف آکادمیک کسب می‌کنه. یعنی صرفاً به استاد دانشگاه شدن و یه ریاضی‌دان معمولی بودن قانع نبودم. شاخه مورد علاقه‌ام احتمالاً هندسه و توپولوژی بود. شایدم نظریه اعداد. در کنارش، باید به فعالیت‌های بشردوستانه می‌پرداختم. مثلاً برم به کشورهای محروم آفریقایی و بهشون درس یاد بدم، یا برای دانش‌آموزان فقیر و مهاجر بورسیه تحصیلی ایجاد کنم. در کنارش، در بین عامه مردم مشهور و سرشناس باشم. حتی بعضی وقت‌ها خیالبافی‌هام به تنظیم متن سخنرانی‌ها هم کشیده می‌شد! و نهایتاً بعد از مرگم، به عنوان یک شهروند نمونه ایرانی شناخته می‌شدم و اسمم توی کتاب‌ها در کنار ابن‌سینا و دکتر حسابی و مریم میرزاخانی و دیگر دوستان ثبت می‌شد D:

روز ۴: در ۱۰ سال آینده، خودت را چطور می‌بینی؟
[امروز، نگاهی به آینده می‌اندازیم. امیدواری در آن آینده چه‌کارهایی را انجام داده‌ای و به چه دست‌آوردی رسیده‌ای. سعی کن ۵ قدم برای رسیدن به آن تصویر را مشخص کنی.]

سناریوی اول: علی هستم، دانشجوی پی‌اچ‌دی علوم کامپیوتر در ام‌آی‌تی. زمینه تحقیقاتیم نوروساینس رایانشیه. با همسرم همین‌جا توی آمریکا آشنا شدم. بیشتر تابستون‌ها برمی‌گردیم پیش خانواده، ولی قصد داریم بعد از تحصیل هم اینجا بمونیم. آخه رشته من توی ایران کاربرد خاصی نداره. اگه برگردیم باید دوباره از صفر شروع کنیم. دیگه به این فرهنگ و سبک زندگی عادت کردیم.

سناریوی دوم: علی هستم، یک معتاد. الان شیشمین باره که اومدم ترک. ولی ایندفعه هیچکس بهم اصرار نکرد. با پای خودم اومدم. آخه دیگه خسته شدم آقای دکتر. ته خطم. ایندفعه دیگه واقعاً ترک می‌کنم. از کجا شروع شد؟ از اون شب لعنتی توی خوابگاه طرشت...

سناریوی سوم: علی هستم، هم‌بنیان‌گذار شرکت نوین پردازان محاسب. اولش قرار بود نرم‌افزارمون رو برای پروژه ارشد ارائه بدیم. خوشبختانه با حمایت دانشگاه توی مجتمع خدمات کار رو به طور جدی دنبال کردیم. تا آخر سال نسخه بین‌المللی رو هم منتشر می‌کنیم و شانس‌مون رو در بازار جهانی امتحان می‌کنیم. از همه مسئولین بابت اعتمادشون به ما نسل جوان سپاسگزاریم.

سناریوی چهارم: علی هستم، سفیر برگزیده تپسی در ماه گذشته. چند ماهه که درسم تموم شده ولی نه کار درست و حسابی پیدا کردم نه ادمیشن معتبری گرفتم. به پیشنهاد همکلاسیم وارد تپسی شدم. البته ترجیح می‌دم شغلی با درآمد ثابت پیدا کنم، ولی راستش توی این وضع اقتصادی نمیشه انتظار زیادی داشت.

روز ۵: در حال حاضر غذای محبوبت چیست و آن را چطور درست می‌کنی؟
[بعد از چند روز نوشتن دربارهٔ موضوع‌های مهم و بزرگ، امروز را به خودمان راحت می‌گیریم. این دستور غذا را از کجا پیدا کردی؟ آیا غذایی بوده که نسل به نسل در خانواده‌ات گشته یا خودت ابداع کردی؟ شاید هم از گوگل پیدا کردی؟ اگر اهل غذا درست کردن نیستی، از خوردن غذای محبوبت بنویس.]

خب انتخاب‌کردن یک غذا کار سختیه، و دوست ندارم بین‌شون فرقی بذارم! فسنجون، کوکو سیب‌زمینی، آش رشته، سوپ جو، املت و سالاد الویه مشترکاً در جایگاه اول قرار می‌گیرند.

در زمینه غذا درست کردن، تجربه‌ام به یک تلاش نه‌چندان‌موفق برای نیمرو محدود میشه. چون من حتی با یه لیوان شیر و یه بسته بیسکویت سیر میشم، انگیزه‌ای برای یادگیری آشپزی نداشتم! ولی دوست دارم تابستون امسال از مادرم چندتا دستور ساده یاد بگیرم. احتمالاً یکی از هزار و یک برنامه‌ای باشه که برای تابستون در نظر می‌گیرم اما انجامشون نمی‌دم :)

آهان یکی از کارهای دیگه که باید در زمینه غذا انجام بدم، درست‌کردن یه برنامه برای رزرو خودکار غذا از سامانه دانشگاهه. آخه باید این کار رو هر هفته انجام بدیم و اگه یه بار یادمون بره تا آخر هفته دشواری داریم!

روز ۶: اگر می‌توانستی با نوجوانی خودت ارتباط داشته باشی، به او چه می‌گفتی؟
[او را به چه چیز تشویق می‌کنی و از چه بر حذر می‌داری؟ آیا او به آنکه امروز هستی، افتخار می‌کند؟ از این ارتباط چه نکته‌ای می‌تواند مشوق امروزت شود؟]

پسرک مغرور بی‌نوای باهوشم، سلام؛
نکات و نصیحت‌های زیادی هست که می‌تونم بهت بگم ولی می‌دونم اگه تعدادش به دوتا برسه هیچ‌کدوم رو عملی نمی‌کنی! چون که حضرتعالی فکر می‌کنی علامه دهری و کلاً نسبت به نصیحت دیگران گوش استماع نداری. پیاده شو باهم بریم!

برای اینکه وقت همایونیت رو نگیرم و حوصله‌ات رو سر نبرم، می‌رم سر اصل مطلب. اگه بخوام یه نصیحت برات داشته باشم، چیزی نیست جز مدیریت زمان. تو فکر می‌کنی خیلی باحاله اگه بدون برنامه قبلی زندگی کنی و هر روز صبح تصمیم بگیری وقتت رو با چی بگذرونی. خب تا یه جایی حق با توئه. این کارها باعث میشه با حوزه‌های مختلف آشنا بشی و بتونی علایقت رو پیدا کنی. ولی از وقتی که هدفی برای خودت انتخاب کردی باید بهش متعهد باشی و برای رسیدن بهش برنامه‌ریزی کنی. می‌تونی از سررسید اول سال استفاده کنی یا با کامپیوتر جدول زمانی بکشی یا حتی توی یه وبلاگ شخصی ثبت‌شون کنی. در هر صورت، هر قدمی که برای هدفت برمی‌داری یا هر روزی که تلف می‌کنی رو باید ثبت کنی. باور کن شنبه‌ی اول ماه هیچ خاصیت جادویی نداره. هرچی بیشتر به این نصیحتم گوش بدی، بعداً راضی‌تر هستی و به خاطر فرصت‌هایی که سوزوندی خودتو سرزنش نمی‌کنی. راستی، می‌دونستی خوندن یکی دوتا کتاب درباره خودیاری و مدیریت زمان و... تاحالا باعث مرگ هیچ انسانی نشده؟/

از این ارتباط چه نکته‌ای می‌تواند مشوق امروزم باشد؟ اینکه برم سراغ تمرین کوفتی گرافیک که دو هفته است انجام‌دادنش رو عقب می‌اندازم، و فقط دو روز دیگه از مهلتش باقی مونده!

روز ۷: در یک هفتهٔ اخیر، بزرگ‌ترین چالش نوشتنت چه بوده است؟
[یک هفته از شروع چالش ۳۰ روزهٔ نوشتن می‌گذرد. آیا نوشتن برایت راحت‌تر شده یا سخت‌تر؟ تا اینجا کار، چه چیزی یاد گرفته‌ای؟]

هیچ‌کدوم از روزهای این هفته، چالش خاصی برای نوشتن نداشتم و الان نمی‌دونم باید کدومش رو انتخاب کنم. شاید بزرگترین چالشم همین روز هفتم باشه. پس می‌تونم بنویسم امروز سخت‌ترین روز بوده. در نتیجه برای نوشتن چالش امروز هم مشکل خاصی ندارم. پس برای نوشتن درباره هیچ‌کدوم از روزها چالشی ندارم. این خودش یه چالش برای روز هفتمه. پس می‌تونم همین رو به عنوان بزرگترین چالش بنویسم. در نتیجه برای امروز هم چالشی نداشتم...

می‌شه همین بحث رو تا چند ساعت دیگه ادامه داد، ولی فردا میانترم دارم و باید برم سر درسم! اگر به نظرتون موضوع جالبیه، می‌تونید درباره خودارجاعی جستجو کنید. پارادوکس راسل نمونه جالبی از این داستانه. برای اثبات مسئله توقف هم استدلال مشابهی داریم. شوربختانه اگر با نظریه زبان‌ها و ماشین‌ها آشنا نباشید، درک‌کردن مسئله توقف کار مشکلیه. راستش دو روز پیش هم وقتی استادم داشت این قضیه رو اثبات می‌کرد یه بخشش رو جابجا گفت. می‌تونم ایمیل بزنم و اینو بهش بگم. ولی به نظرم بی‌ادبیه و حالت مچ‌گیری داره. این استادم رو خیلی دوست دارم و اگه بتونم حتماً سال بعد دستیارش می‌شم.

به نظرتون من آدم پرحرفی‌ام؟ بله، درست احساس می‌کنید.

به علت افزایش غیرمنتظره تکالیف در هفته جاری، چالش به مدت حداقل یک هفته متوقف خواهد شد.
از صبر و شکیبایی شما سپاس‌گزاریم!!! D:

آخرین به‌روزرسانی: شنبه ۱۷ خرداد
موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۹۹/۰۳/۰۹
علی ‌‌

نظرات  (۱۹)

بنظرم این که نظرات آدم عوض میشه خودش قشنگیه کاره. 

وگرنه آدمی که نظراتش ثابت بمونه که هنر نکرده :))

من خودم چند وقت یه بار به آرشیوم نگاه میکنم ببینم چه فازایی داشتم و خودم خندم میگیره و با اون وجود هم افتخار میکنم که یه فاز هایی رو گرفتم و تا یه جایی هم بردمشون جلو و بهشون پایبند بودم و گزارشش رو نوشتم. که خودش جالبه.

همین که دوست داری خوندن وبلاگای همچین آدمایی رو نشون میده که بزودی حرفای زیادی برای گفتن خواهی داشت و وبلاگت پر رونق تر میشه.

پاسخ:
این بحث که میشه من یاد یه جوک قدیمی می‌افتم :)

از ملانصرالدین پرسیدند: چند سال داری؟
گفت: ۴۰ سال.
گفتند: چطور چنین چیزی ممکن است؟ ده سال قبل هم گفتی ۴۰ سال دارم.
ملا گفت: ۲۰ سال دیگر هم بپرسید می‌گویم ۴۰ سال چون حرف مرد یکی است.
۱۰ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۲۰ بنیامین بیضایی

واقعا دوست دارم به این چالش بپیوندم.

پاسخ:
آره خوبه واقعاً. سوال‌هاش جالبن.

می‌دونم که قطعاً الان کلی تمرین داری و شاید زیاد وقتت رو بگیره. من برای اینکه عذاب وجدان نگیرم از این بابت دارم صبح‌ها زودتر بیدار می‌شم برای نوشتن‌شون. در واقع یه چالش سحرخیزی هم کنارش هست!
۱۰ خرداد ۹۹ ، ۱۱:۴۹ مائده ‌‌‌‌‌‌‌

 تدریس واقعا خوبه و به‌نظرم برید سمتش زودتر.

تدریس وقتی هنوز نوجوونی، خیلی روی مسئولیت پذیری و منظم شدن برنامه‌های زندگی آدم تاثیر داره. اصلا همون پولی که خودت دربیاری هم خیلی کیف میده، حس میکنی که دیگه یه آدم مستقل هستی.

به‌علاوه اینکه خیلی خودتونو درگیر overthink کردن درباره‌ی اینکه وای حالا چی میشه و این‌ها نکنید به‌نظرم. خوشبختانه همه چیز الان چاره داره و هزاروشونصد نفر راهکار دادن براش تو سایتای مختلف یا یوتیوب. همه که از اول بهترین ورژن موجود نیستن، نیاز به تجربه داره و کم‌کم درست میشه و دستتون میاد.

پاسخ:
نمی‌دونم چرا یادم رفت به پولش اشاره کنم، چون اصلی‌ترین انگیزه‌امه!

هوم. حالا بعضی مشکلات رو می‌تونم بی‌خیال بشم، ولی مثلاً این تیک‌های عصبیم خیلی بده. فک کنین معلم حین درس‌دادنش مدام پلک بزنه یا فین‌فین کنه، خیلی آبروریزیه! حتی برای یه ربع ارائه درس ادبیات مردم و زنده شدم تا بتونم خودمو کنترل کنم.

اون یوتیوب واقعاً پیشنهاد خوبیه. ممنون. برم ببینم در این زمینه هم راهکاری دارند؟ :)
۱۰ خرداد ۹۹ ، ۱۱:۵۳ کلمنتاین ‌‌

من وقتی توی یه کاری بی اعتماد به نفسم، یه چیزی که خیلی برام جوابه مرور گذشته ی آدماییه که  به نظرم الان آدمای کار درستی میان. بعضی وقتا میرم پست های چند سال پیش بلاگرای مورد علاقه م رو میخونم و میبینم چقدر با قلم الانش فاصله داشته. یا یاد فیلم های قدیمی بازیگرایی میفتم که الان کارشون درسته و توی اون فیلما به شدت مصنوعی بودن.

من هم یه مدت که میخواستم تدریس کنم اعتماد به نفسم پایین بود با اینکه حقیقتا کارم خوبه :دی یادمه اولین جلسه که رفتم به یکی درس بدم یه مبحث فوق العاده ساده رو صدبار مرور کردم و سوالای احتمالی رو بررسی کردم. ولی اون موقع هم یه چیزی که کمکم میکرد یادم نره این پرفکت نبودن اول کار طبیعیه، این بود که یادم میومد یکی از معلم هایی که الان توی کارش خیلی معروفه، وقتی از سال اول تدریسش حرف میزد، در موردش یه صفتی به کار میبرد که فکر کنم"فاجعه" بود یا همچی چیزی.

چیزایی که گفتم چیزایی نیست که آدما ندونن. ولی به نظرم یادآوریش برای خودمون خیلی مهمه.

پاسخ:
صحیح. نتیجه اخلاقی که می‌گیرم اینه که با معلم‌های خودم مشورت کنم و ببینم اونا چطور شروع کردند و چه پیشنهادهایی برام دارن.

راستی الان یاد مجتبی شکوری و لحظه دارچین افتادم :))

درباره‌ی روز دوم، یادمه سال هشتم به مناسبت روز معلم برنامه با کلاس ما بود. هرکسی قسمتی رو به عهده گرفت و من نویسنده‌ی همه‌ی قسمت‌ها بودم و یه متن انگیزشی هم قرار بود خودم بخونم.

متنی که درباره‌ی روز معلم بود رو دادیم کریمی نژاد بخونه. معلما پا شده بودن دست می‌زدن، یکی‌شون بغضش گرفته‌بود. یکی‌شون اومده‌بود بوسش می‌کرد. وضعی بود!

نوبت من که شد، رفتم دستمو بردم بالا و به مناسبت روز سمپاد در قلب یک سمپادی عربده زدم من آینده‌ساز این مملکتم. تازه اون موقع مد شده‌بود هی میگفتن "این کارو نکنی گل من" که منم ازش استفاده کردم و یهو کل بچه‌های متوسطه‌ی اول رو همزمان پوکر دیدم. 

خلاصه که می‌خواستم بگم حق دارین. خط فکری نوشته‌ی من عوض نشده‌بود ولی فن بیان و زبان بدن خیلی تاثیرداره. :))))

پاسخ:
آخ آخ. خدا هیچ بنده‌ای رو جلوی جمع ضایع نکنه...

منم یه خاطره مشابه داشتم. سال اول راهنمایی، مدرسه‌مون رو یه خیّر ساخته بود و قرار شد توی مراسمی ازش تقدیر بشه. مسئولین شهر هم یحتمل بودند. نمی‌دونم چرا معاون منِ زبون‌بسته رو انتخاب کرد برای خوندن متن تقدیر. یه متن پرشور احساسی و حماسی و «من لم یشکر المخلوق لم یشکر الخالق» و این صحبتا. آخرش هم فک کنم قرار بود دست طرف رو ببوسم، که پدرم با این تیکه مخالفت کرد! تا مدت‌ها احساس سرافکندگی می‌کردم از ماجرا.

بعداً شنیدم که مدرسه‌سازی یه راه معافیت مالیاتی بوده برای کارخونه‌دارهای شهرمون :/

ان‌شاءالله اسمتون در خاطر مردم ثبت بشه و همیشه شما رو به خوبی یاد کنند و شما رو الگوی خودشون قرار بدن :)) 

 

پاسخ:
ممنونم از دعای خیرتون!
هرچند همین که آخرش مایه عبرت دیگران نشم یه پیروزی بزرگ به حساب میاد :)))

کدوم سناریو رو بیشتر دوست دارید خودتون؟ :))

پاسخ:
نمی‌دونم واقعاً. تکلیفم با خودم روشن نیست!

نخیرشم طبق برنامه من تو سناریوی اول همه مون با هم میریم خارجه، بعد مثلا تابستونا شما داداشا با زن داداشا میاین ایالت ما و مامان بابا دیدنمون:))))))

پاسخ:
حالا نگفتم که شماها ایران موندید. فقط گفتم تابستون‌ها میام پیش‌تون :)
من آلمان رو پیشنهاد می‌کنم بهتون! تو و شوهرت علوم اجتماعی بخونید توی دانشگاه برلین. داداش بزرگه توی بنز کار کنه. کوچیکه رو هم بفرستیم زیر دست پروفسور سمیعی. من ولی با آمریکا راحت‌ترم :))

اصرار عجیبی داری که دور باشی از ما (درحال تفکر) نکنه سناریوی اول و دوم رو قراره تلفیقی اجرا کنی؟:)))))

پاسخ:
تلفیقی یعنی مثلاً یه معتاد بی‌خانمان بشم توی آمریکا؟ :)
جالبه. در اون صورت حتماً کارتن‌‌خوابی توی سنترال پارک رو امتحان می‌کنم!
۱۴ خرداد ۹۹ ، ۱۳:۴۹ کلمنتاین ‌‌

انگار توی یک عاشقانه ی آرام بود که داشتن برای همه زندگیشون برنامه ریزی میکردن و یه جایی حرف این شد که چقد بده آدم همه زندگیش برنامه ریزی داشته باشه و کسل کننده س. بعد جواب این بود که وقتی یه برنامه ای داری شکستن گهگدار اون برنامه لذتش یه چیز دیگه س.

پاسخ:
احسنت! :)

من یه پیشنهادی دارم.

نظرتون چیه بعد از اضافه کردن هر روز، پست رو دوباره با "انتشار در آینده" منتشر کنید که ما متوجه بشیم روز جدید رو نوشتید؟

البته هر طور که خودتون مایلید. ولی خب من همیشه یه روز دیر می‌رسم..

پاسخ:
آهان، ممنونم. نمی‌دونستم بقیه چطور این کار رو می‌کنن توی بلاگ.
ولی ترجیح می‌دم انجامش ندم :) آخه اونجوری موقع زدن دکمه انتشار معذب می‌شم که داره برای پنل n نفر اعلانش می‌ره!

اون جمله ی آخر مثل گزارش اخبار آب و هوا بود :) " به علت افزایش غیرمنتطره ی تکالیف در هفته جاری ..."

منتظر میمونیم شما هم ان شاء الله موج تکالیف رو با موفقیت پشت سر بذارین :)

پاسخ:
تازه یک توده باران‌زا از پایانترم‌ها هم از اواسط تیرماه وارد کشور میشه!
+ تا اینجای کار مورد اولش با موفقیت طی شد. اینم نتیجه‌اش [کلیک] :دی
۱۷ خرداد ۹۹ ، ۱۸:۵۲ بنیامین بیضایی

حالا چرا سعی داری خوابگاه طرشت رو بدنام کنی این وسط؟ :))) 

پاسخ:
فکر کنم طرشتوفوبیا دارم :)

سلام علی! خوبی؟

خب، بالاخره خوندمشون کامل =)

چقدر اون سناریوهات باحال بودن :دیی! چقدر درناکه که که به جای گریه کردن باهاشون، عادت کردیم و می‌خندیم همگی بهشون، ولی خب خیلی بامزه نوشته بودی در هر حال!

من اون پست خوددرمانیتو پیوند زدم که اگه یه موقعی داشتم می‌رفتم بکشم بیام اونو بخونم و به راه راست برگردم! پس با خودت این‌طوری بگو که اگه بری معتاد بشی منم دیگه از راه به در می‌شم، پس به خاطر منم که شده نباید معتاد بشی =/ این دیگه نهایت انگیزه‌دهیم برای پیشگیری از سناریوی دومت بود!

+می‌شه درمورد چیزی که به فری‌برد نوشتی بپرسم؟ من هرچقدر نگاش می‌کنم متوجه نمی‌شم... چک‌میت که نمی‌شه با یه حرکت، می‌شه؟ یا مربوط به احاطه‌گری و ایناست؟ مخم هنگ کرد =/ آهااا، یا نکنه خودت طراحیش کردی و تمرین هوش مصنوعیتونه؟!

پاسخ:
و علیک السلام! خوبم به لطف شما.
خسته نباشی :)
مرسی از انگیزه‌ات. قول شرف می‌دم اون سناریو پیش نیاد!
+ احاطه‌گری رو خوب اومدی :) ولی نه راستش به اون ربطی نداره. برای تمرین گرافیک درس برنامه‌نویسی این بازی شطرنج رو طراحی کردم. همون که ته روز ۶ بهش اشاره شد. و تازه هوش مصنوعی هم ننوشتم براش چون نمره امتیازی نداشت :) حالا تابستون اگه حال داشته باشم تکمیلش می‌کنم. ولی همین پشمکی که می‌بینی با بقیه منوهاش دو روز وقتمو گرفت!

پشمک چیه، ایول بابا! یعنی کارای همه این‌قدر قشنگ در اومده؟ یعنی دانشجوهای سال اول کامپیوتر می‌تونن همچین چیز قشنگی در بیارن یا این خیلی قشنگ در اومده؟

حرکت هردو طرف رو خودمون می‌کنیم پس؟

ببین، یعنی کلا خودت ساختیش؟ جای مهره‌ها و عکسشون و هویت‌شون رو و سیستم بازی و الگوریتم‌های حرکت مهره‌ها و اینا رو، همه رو خودت از صفر بهش فهموندی؟

حجمش چقدر شده؟ اگه زیاد نیست می‌تونی برام بفرستیش تو تلگرام؟

ایول بابا، غبطه خوردم بهت!! آقا این همه تفاوت واسه دو هفته عادلانه نیست =/

پاسخ:
پشمکه دیگه. سال‌بالایی‌هامون همچین موقعی داشتن کلش آو کلنز پیاده می‌کردند!

البته انکار نمی‌کنم که من خیلی خوش‌سلیقه‌ام و کار من از بقیه قشنگ‌تره حتمن :دی

آره همه رو از صفر بهش فهموندم. برای تمرین سری قبل باید منطق شطرنج رو پیاده می‌کردیم ولی گرافیک نداشت. باید دستورات رو براش تایپ می‌کردی. این سری بهش لایه گرافیکی اضافه کردیم.

کدهای برنامه رو اینجا توی پوشه src می‌تونی ببینی. اینم فایل اجراییش، ولی قبلش باید موتور جاوا (JRE) رو نصب کنی که بیخیال حالا :) خودت میای دانشگاه چیزای خفن‌تر و به‌دردبخورتر درست می‌کنی :)

اومدم بگم یه هفته‌تون تموم شده و از کادر خارج شم:دی

پاسخ:
آهان نکته بسیار صحیحی‌ست!
خب هیچ اشکالی نداره. می‌تونیم دو هفته دیگه تمدیدش کنیم (:

عصن به من چه که یه هفته‌تون شده چهل روز! ولله =)))

 

پاسخ:
از شنبه که ترم تموم بشه بقیه‌شو می‌نویسم! :)

و وای و هزااار وای بر آن شنبه‌هایی که هرگز نمی‌رسند :دی

سلام😊 منم یه روز اومدم چنتا مطلب درسی پیدا کنم با وب اقای بیضایی اشنا شدم بعدم هزارتا وب دیگه یافتم‎:)‎

جالبیش اینه که نویسنده برای پستا و کامنتا ارزش قائله‎:)‎

و به چرتی یه رمان نتی نیس

و اینکه منم برام جالبه تفکرات و افکار دیگرانو میخونم‎:)‎خودمم مینویسم ولی نه تو وب در دفتر همین‎:)‎

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی