علی‌آباد

عنوان نداره. فقط می‌خواستم یکم حرف بزنم.

چهارشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۳۴ ق.ظ

دیگه فکر کنم گندشو در آوردم از بس وسواس به خرج دادم برای پست گذاشتن توی وبلاگم! از دو ماه پیش تا حالا یه ده باری اومدم و چند پاراگراف نوشتم ولی فکر کردم خیلی بیخوده یا چی، و پاکش کردم. این یکی رو دیگه پاک نمی‌کنم. هرچقدر هم مزخرف و پَرت و بی‌ربط باشه!

البته فقط هم به خاطر وسواس نبود. همه‌اش یکی دو هفته است که حالم خوب شده و از اون جهنم ترم دو بیرون اومدم. الانم قصد ندارم بگم چرا و چطور جهنمی بود. مهم اینه که تونستم تحملش کنم و توی اون دوره کار خیلی احمقانه‌ای انجام ندادم که الان پشیمون باشم. همین قدر بگم که دیگه با کابوس از خواب بیدار نمی‌شم و کل روز رو با ترس و استرس یه گوشه مچاله نمی‌شم. همین هم عجب نعمتیه برا خودش.

از اول هفته هرچی داشتم رو جمع کردم و اومدم زیرزمین. زیرزمین خونه‌مون فقط یه اتاق داره که نسل به نسل بین کنکوری‌های خونواده می‌چرخه. دو ماه پیش تخلیه‌اش کردم و سپردم به داداش کوچیکه. قبل از منم آبجی و داداش بزرگه همون‌جا کنکور می‌خوندن. خلاصه از وقتی از اتاقه بیرون اومدم آواره بودم توی خونه. مبل‌های خونه‌مونم برای اینکه با لپ‌تاپت روشون زندگی کنی هیچ بهینه نیستن. منم به غیر از هشت ساعت خواب، بقیه‌شو یا توی لپ‌تاپم یا سر یخچال دنبال یه خوراکی می‌گردم یا سربه‌سر یکی می‌ذارم. این آواره بودن و هیچ محل شخصی نداشتن و سرْصدای بالا هم خیلی داشت اذیتم می‌کرد دیگه. زیرزمین‌مون توی این چند سال تبدیل به انباری شده - به جز همون یه اتاقی که مخصوص درس‌خوندنه و به داداش کوچیکه‌ام رسیده. ولی رفتم یه گوشه از هالش رو جمع کردم و جارو زدم. بعدش میز کامپیوتر سابقم رو آوردم پایین و یه قفسه کتاب از داداشم قرض گرفتم گذاشتم کنارش که مثلاً یه اتاق اوپن(!) درست کنم برا خودم. زیرزمین‌مون بگی‌نگی هال بزرگی داره. این تغییر مکان هم خیلی تونست حالمو بهتر کنه.

همه قفسه‌هامو زیر و رو کردم که چارتا چیز پیدا کنم بچسبونم به دیوار اتاق خودساخته‌ام! دنبال خوشنویسی‌های استادم بودم. مخصوصاً اون سیاه‌مشقه. ولی پیداش نکردم. به‌جاش اون برگه دوسطرنویسی نستعلیق رو پیدا کردم که نوهٔ دکتر مصدق یا دوستِ نوهٔ دکتر مصدق به بابام هدیه داده بود. شعرش خیلی شعر خاصی نیست. ولی حس خوبی بهم می‌ده. بیشتر به خاطر اینکه یه ربطی به دکتر مصدق داره ازش خوشم میاد. یه نقشه جهان هم پیدا کردم که فکر کنم برای کلاس شیشم یا نهم به خاطر درس اجتماعی گرفته بودم. یادمه اون سال معلم خیلی روشن‌فکری داشتیم. بهمون گفته بود باید یه کتابچه قانون اساسی و یه کتاب درباره اصول شهروندی رو بگیریم و بیاریم سر کلاس. بعداً قرار شد یه اصل از قانون اساسی رو هم حفظ کنیم و توی کلاس مطرحش کنیم. ولی از یه کار معلمه خیلی بدم اومد. یه بار یکی از بچه‌های کلاس رو کتک زد به خاطر اینکه کتابا رو نیاورده بود. بچه‌هه افغان بود. خیال نمی‌کنم اگه ایرانی بود می‌زدش. می‌خواستم برای جلسهٔ بعد یه نامه بنویسم که چقدر کارش زشت بود و چقدر احمقانه است که یکی رو کتک بزنی برای اینکه کتاب اصول شهروندی‌ش رو نگرفته، چون با این کار عملاً داری خودت حقوقش رو زیر پا می‌ذاری. ولی نکردم این کار رو. نامه ننوشتم برای معلمه. ولی تا جایی که یادمه به بابام گفتم و منو برد یه جفت دیگه از اون کتابا رو خریدیم و یه زنگ تفریحی گذاشتم توی کیف بچه‌هه. خودش گفته بود کتابا رو جا گذاشته ولی مطمئن بودم که کتابا رو نخریده و اصلاً پول این کارها رو نداره. چقدر منحرف شدم از موضوع. می‌خواستم بگم که اون نقشه جهان که سال شیشم یا نهم گرفته بودم رو کنار اون برگه خوشنویسیه چسبوندم به دیوار اتاقم.

وقتی دراز می‌کشم که یه استراحتی بکنم و یه آهنگی گوش بدم، نقشه جهان دقیقاً روبرومه. همین‌جور که نگاهش می‌کنم از خودم می‌پرسم چرا توی جهان به این وسعت، باید خاورمیانه و ایرانش به من برسه؟! خاورمیانه از بیرون خیلی قشنگه. پر از سوژه‌های جالب برای کتاب نوشتن و فیلم ساختنه. ولی وقتی داخلشی چیزی که بیش از همه می‌بینی تعصب و ظلم و خشونته. شایدم به مرور بهش عادت کنی و دیگه این‌ها رو نبینی. ولی من نمی‌تونم بهش عادت کنم. تازگیا خیلی بیشتر توی فکر اپلایم. یعنی الان اساسی‌ترین برنامهٔ زندگیم اینه که بعد لیسانس اپلای کنم. وقتی با اینجا موندنم دارم زجر کشیدن خودم و بقیه رو می‌بینم و هیچ کار خاصی برای اصلاحش از دستم بر نمیاد واقعاً چرا باید بمونم؟

یه چیزی که خیلی منو بیشتر به فکر اپلای انداخت این بود که یه صفحه توی اینستاگرام پیدا کردم از سال‌بالایی‌های دانشکده. دقیقش رو بخوام بگم ورودی‌های سال ۸۹. یعنی ده‌سال بزرگ‌تر از من. برنامهٔ صفحه‌شون اینجوریه که هر چند هفته یک‌بار یکی از بچه‌های دوره‌شون رو میارن که داستان زندگیش رو توی یه مکالمه یک ساعته تعریف کنه. خیلی برای من جالب بود، انگار می‌تونستم ده سال آیندهٔ خودمو تصور کنم. اینکه اون زمان چه دغدغه‌هایی برام مطرح میشه، به چه چیزهایی می‌تونم رسیده باشم، دوست داشتم لیسانسم رو چطور گذرونده باشم... گفتن نداره که داستان‌هایی که از مسیر اپلای می‌گذشت رو چقدر بیشتر پسندیدم. وقتی اینقدر رسیدن به دانشگاه‌های آبرومند خارجی و کار کردن توی شرکت‌هایی مثل گوگل و اپل و اینا دست‌یافتنیه، باید مغز خر خورده باشم که این خراب‌شده رو ترجیح بدم. یا مغز خر خورده باشم یا واقعاً‌ بدونم اینجا موندنم می‌تونه چه فایدهٔ اساسی داشته باشه.

دیگه می‌تونم براتون از رشته‌ام بگم. کسی هست اینجا که ندونه مهندسی کامپیوتر می‌خونم؟ رشتهٔ ما یه خرده زیادی وسیعه! یعنی غیرممکنه بیای توش و یه شاخهٔ مورد علاقه هم پیدا نکنی برای خودت. مگر اینکه از کامپیوتر و از ریاضیات متنفر باشی! همین هم کار رو سخت می‌کنه که مطمئن بشی باید کدوم شاخه رو ادامه بدی. اول از همه با این سوال مواجه می‌شی که به کار و صنعت علاقه داری یا تئوری. برای من شخصاً بخش کار کردنه جذابیت زیادی نداره. یعنی خیلی حال نمی‌کنم وقتی کد یه سایت یا اپ اندروید رو می‌نویسم. البته که نتیجه‌اش خیلی رضایت بخشه - وقتی می‌بینی برنامه‌ات کامل اجرا میشه و مثلاً سروری که نوشتی بالا اومده و کار می‌کنه. ولی فرآیند کد زدن و طراحی اجزای مدل برنامه و اینا لطف خاصی نداره برام. راستش حوصله یادگیری ده‌تا زبان و فریمورک مختلف رو هم ندارم. در عوض وقتی مسئله‌های الگوریتمی می‌خونم خیلی کِیف می‌کنم. مثلاً همین دیروز یه الگوریتم مرتب‌سازی بامزه پیدا کردم به اسم sleep sort. روندش اینجوریه که برای هر عضو از آرایه یه تِرِد جدا باز می‌کنه و به نسبتِ اندازهٔ اون عضو به خواب میره و بعد چاپش می‌کنه یا توی یه آرایه جدید اضافه‌اش می‌کنه. اینطوری هر عضوی که کوچیک‌تر باشه زودتر چاپ می‌شه و عملاً آرایه مرتب میشه. واضحه که با الگوریتم‌های معمول مرتب‌سازی فرق می‌کنه و برام جالب بود که ببینم واقعاً مرتبهٔ زمانیش چطور تحلیل میشه. آخرشم به جواب کاملی نرسیدم. اگه کسی فهمید لطفاً به منم بگه :دی. می‌خوام بگم همچین چیزهاییه که واقعاً برام لذت‌بخشه. نه اینکه یه ساعت کدهای CSS رو زیر و رو کنم تا به یه استایل مناسب برای قرار دادن دکمه‌های توی برنامه‌ام برسم!!

خب تقریباً از همون اول با تجربه‌ای که از المپیاد کامپیوتر داشتم می‌دونستم که من برای تئوری ساخته شدم، ولی نسبت به کارهای فنی شهودی نداشتم. الان مطمئن‌تر شدم که به درد کارهای فنی نمی‌خورم. به طور خاص شاخه‌ای که تازه بهش علاقه‌مند شدم بینایی ماشینه. بچه‌های سال‌بالایی دانشکده برامون یه دوره کارگاه برای فیلدهای مختلف گذاشتند و بعدش قراره توی شاخه مورد علاقه‌مون یه پروژهٔ کوچیکی رو جلو ببریم. به حساب یه دورهٔ کارآموزی غیررسمی تابستونیه. از کلاس بینایی ماشین خوشم اومدم. دربارهٔ اینه که مثلاً چطور می‌تونیم از یه عکس توی کامپیوتر چیزهایی مثل پس‌زمینه و آبجکت‌های داخل تصویر و لبه‌های هر آبجکت و چهره‌ی انسان و اینجور چیزها رو تشخیص بدیم. اگه خوب پیش برم احتمالاً تا آخر تابستون می‌تونم یه برنامه برای تشخیص چهره‌ام روی دوربین لپ‌تاپم بنویسم. و نکته‌اش اینه که از فرآیند یادگیری نوشتن همچین برنامه‌ای بیشتر از خروجی برنامه لذت می‌برم!

آمممم... دیگه اینکه چند ساعت پیش کتاب ناتورِ دشت رو تموم کردم. (اینکه لحن نوشتنم هم توی این پست عوض شده تأثیر همین کتابه. همیشه هر وقت یه کتابی رو بخونم تا یه مدت لحن نوشتنش بهم می‌مونه.) نه اینکه عاشقش شده باشم ولی دوستش داشتم. خب من هیچ وقت توی زندگیِ واقعی با پسری که مثل هولدن کالفیلد اینقدر لَچَر و سیگاری و مست باشه دوست نمی‌شم. ولی افکارش رو دوست داشتم. اینکه رک و راست می‌دونست از چی خوشش میاد و از چی بدش میاد. احتمالاً اگه هولدن منو می‌دید از نظرش یه پسرِ درس‌خونِ ازخودراضی بودم که دماغشو نمی‌تونه بکشه بالا ولی فکر می‌کنه چه شازدهٔ اصیلیه :دی. اگه سیگاری و مست نبود، آرزو می‌کردم همچین دوستی توی زندگیم داشتم! راستشو بگم تازگیا یکم احساس تنهایی می‌کنم.

خب دیگه بسّه. زیادی حرف زدم. واقعاً دلیل موجهی برای گفتن این حرف‌ها توی وبلاگ ندارم. صرفاً می‌خواستم یکم حرف بزنم و بدونم که یه عده دارن می‌خوننش. چه می‌دونم، دوست داشتم خودمو رک و راست بیان کنم برای بقیه. هرچی که هست باعث می‌شه حال بهتری داشته باشم و حس کنم اون بار افسردگی که از ترم دو به دوش می‌کشیدم رو گذاشته‌ام روی زمین.

راستی اگه کنکوری هستید (اگه هستید بعیده که وقت گذاشته باشید و تا اینجای این پست رو خونده باشید ولی خب!) بدونید که کلی براتون دعا می‌کنم. دیروز هم می‌خواستم یه پست برای نکات ضروری قبل آزمون بنویسم و حرف‌های انگیزه‌بخش بزنم و اینا. ولی خب اونقدری حال خودم خوب نبود که بتونم به بقیه انگیزه بدم، و اینکه دیدم خانم نورا همچین پستی نوشته و تقریباً همه نکته‌هایی که می‌خواستم بگم رو گفته. این دیگه محاله که کنکوری باشید و تا اینجای این پست رو خونده باشید و اون پست رو نخونده باشید ولی خب اگه نخوندید حتماً بخونید دیگه!

موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۹۹/۰۵/۲۹
علی ‌‌

نظرات  (۶)

عجب ترم مزخرفی بود این ترم😐

حالا خدا رو شکر برا شما دو هفته پیش تموم شده... بچه‌ها هنوز درگیر پروژه‌ن، ما هم مثل چی داریم تمرین و امتحان تصحیح می‌کنیم. سمینارمون رو هم هنوز بهمون نگفتن کی قراره برگزار بشه😐

من فکر می‌کنم این تمایل به اپلای با اون آوارگی تو خونه خیلی به هم شباهت دارن. با تغییر دادن یه جای کوچیک از خونه و این که تو خودت احساس تعلق ایجاد کردی، حالت کلی بهتر شد. اگه اینجا هم امیدی بود که بشه یه کاری کرد، یه تغییری ایجاد کرد، یه احساس تعلقی به وجود میومد و حالمون بهتر می‌شد. اما خیلی احتمالش کمه. خیلی خیلی احتمالش کمه!

 

+ عجب معلمی:/

پاسخ:
خدا نبخشه هر استادی رو که توی فرجه و بین دو ترم و بعد از پایانترم و توی تابستون تکلیف میده به دانشجو. من یکی که اگه ترم‌مون یکم بیشتر کش پیدا می‌کرد حتماً یه چیزیم می‌شد.

آممم... آره شباهت دارن. الان مثل این می‌مونه برام که توی یه خونه بزرگ گیر افتادم که والدینش معتاد شدن و دارن کم‌کم حتی فرش زیر پا رو هم می‌فروشن که خرج اون زهرماری کنن! وقتی هم جنس بهشون نمی‌رسه آی دستِ بزن دارن.

معلم ها اصولا سه دستن؛ دسته ی اول اهداف پاکی دارن که به خوبی بهشون عمل می کنن و کلا خیلی خوبن. دسته ی دوم یه گروه بی سوادن که هویجوری اومدن معلم شدن:| دسته ی سوم اهداف مثبتی دارن ولی عملکردشون منفیه و خیلی آواره ن کلا:| 

ما معلم اول ابتداییمون اینطوری بود. احتمالا می خواست از بین ما دانشمندی یا  متفکری، چیزی بیرون بکشه ولی موفق نشد خیلیD: مثلا همش میزان آگاهی ما رو می سنجید یا سوال می پرسید می گفت برین فکر کنین. مثلا چرا قرآن وقتی الفش وسط هست، کلاه داره، چرا ریاضی رو از چپ می نویسن و چراهای دیگه ای مثل این. 

یا ازمون می خواست اسم تمام گلهایی که بلدیم رو بگیم. بعد وقتی ما نمی تونستیم به عنوان یه کسی اول ابتدایی هست اینارو جواب بدیم کلی تحقیرمون می کرد:| 

.

اپلای تصمیم خوبیه وقتیکه اصلا آیندمون معلوم نیست اینجا. اتفاقا منم دیروز داشتم تجربه های یه دانشجو که رفته بود ژاپن رو می خوندم(ظاهرا اول می خواسته بره آمریکا ولی ترامپ میادو...) بعد خیلی جالبه که نسبتا راحته اگه کسی بخواد بره ژاپن، هرچند که برای زندگی در طولانی مدت اصلا مناسب نیست.

.

ازین پستها بیشتر بزارین و وسواستون رو نادیده بگیرین با تشکر:)

 

پاسخ:
این دسته سوم به نظرم خودشون از بس توی دورران کودکی اشتباه باهاشون برخورد شده و کتک‌خوردن و اینا، تصمیم گرفتن نسل ما رو متفاوت‌تر از خودشون بزرگ کنن ولی به هر حال به یه سری رفتارها عادت کرده‌اند دیگه. مثلاً همین معلم‌مون بعد از اینکه کتک می‌زد یه سخنرانی مفصل می‌کرد که چقدر دانش‌آموزای قدیم با کتک‌خوردن متنبه می‌شدن و خروجی‌شون می‌شد امثال ابن سینا و خواجه نصیر و سعدی و حافظ و فلان! من الان شما رو تنبیه نکنم وقتی بزرگ بشید هیچی نمی‌شید :/

ولی سوال‌های معلم‌تون جالب بودنا. فکرش کار می‌کرده حتماً.

ژاپن! تا حالا بهش فکر نکرده بودم :)
۲۹ مرداد ۹۹ ، ۱۷:۳۶ فاطمه ‌‌‌‌

این تیکه خیلی خوب بود:

چقدر احمقانه است که یکی رو کتک بزنی برای اینکه کتاب اصول شهروندی‌ش رو نگرفته، چون با این کار عملاً داری خودت حقوقش رو زیر پا می‌ذاری.

 

تقریبا می‌شد از متن حدس زد ناتور دشت خوندید تازگی :)) لحنش رو نوشتن و حتی فکر کردن منم تاثیر گذاشته بود اون موقعی که خوندمش!

پاسخ:
اوهوم. نمی‌دونم چطور بعضی آدما می‌تونن اینقدر متناقض باشن با خودشون.

حدس می‌زدم لو برم گفتم خودم بهش اعتراف کنم :)

دانشگاه های آبرومند؟!!  چیا گفتن اون 10 سال بالایی هاتون مگه؟؟! 

 

اتفاقا به نظرم یکی از مهمترین افتخارات هر کس میتونه توی محیطی مثل ایران به دنیا اومدن باشه....

 

این همه افرادی که عشق موندن توی ایرانند..، اپلای هم می‌کنن (و بعد برمی‌گردن)، منافاتی نداره که....

پاسخ:
منظورم از دانشگاه آبرومند، یه چیزی حول و هوش صدتای اول این لیست ـه.
۰۱ شهریور ۹۹ ، ۱۲:۴۶ هانیه ‌‌‌‌
هنوز باورم نمی‌شه این ترم تموم شد!

+ اگر نمی‌رفتم انسانی، قطعاً به عشق مباحث هوش مصنوعی، میومدم سمت ریاضیات و کامپیوتر. هرچند که الان دارم تلاش می‌کنم از طریق رشته‌ی خودم، واردش بشم :D
پاسخ:
من که وقتی پروژه پایان ترم رو تحویل دادیم اسکایپ رو بستم همین‌جور داد می‌زدم تموممممم شد تموووممممم شد، خونواده زهره‌ترک شدند فکر کردند بلایی سرم اومده!

+ اتفاقاً یه بار دیدم توی کانال‌تون یه پادکست درباره هوش مصنوعی گذاشته بودید. آره واقعاً در کنار گسترش این حوزه‌ها، می‌طلبه که شاخه‌های علوم انسانی هم به بهش بپردازن. به همون سرعت که تکنولوژی داره پیش می‌ره حتماً جامعه هم چالش‌های جدیدتر پیدا می‌کنه. 

میدونم این دانشگاه ها رو میگید، اما یه جوری گفتین آبرومند که گفتم ببینم چه تعریف هایی از‌شون کردند که اینقدر خاص به نظر اومده..! 

پاسخ:
نه والا خیلی خاص به نظرم نیومده :)

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی