علی‌آباد

سفرت بخیر، اما...

شنبه, ۲۱ دی ۱۳۹۸، ۱۱:۱۳ ق.ظ

به کجا چنین شتابان؟
گون از نسیم پرسید.

- دل من گرفته زین جا
هوس سفر نداری
ز غبار این بیابان؟

- همه آرزویم اما
چه کنم که بسته پایم.
به کجا چنین شتابان؟

- به هر آن کجا که باشد
به جز این سرا، سرایم.

- سفرت به خیر اما
تو و دوستی، خدا را
چو از این کویر وحشت
به سلامتی گذشتی
به شکوفه‌ها، به باران
برسان سلام ما را.

م. سرشک
۲ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۲۱ دی ۹۸ ، ۱۱:۱۳
علی ‌‌

جوجه‌های آخر پاییز

شنبه, ۳۰ آذر ۱۳۹۸، ۱۱:۳۱ ب.ظ
پاییز ۹۸ نفس‌های آخرش رو می‌کشه. مهرماه گذشت، با شور و هیجان «دانشجو» شدنش. آبان هم؛ هرچند تلخ و پرحادثه. و حالا چیزی نمونده به پایان آخرین شب آذر. گفتم بنشینم، دودوتا چهارتا کنم، و جوجه‌هام رو آخر پاییز بشمرم!

جوجهٔ اول، تجربهٔ سه‌ماههٔ دانشگاه است. راستش اصلاً انتظار نداشتم اینقدر خوب و دلنشین باشه. تابستانِ انتخاب‌رشته، آنقدر از سختی دانشگاه و شریف و... شنیده بودم که هول بَرَم داشته بود. من رو چه به رقابت با تک‌رقمی‌های کنکور و شاخ‌های المپیاد؟ دانشگاه تهران یا امیرکبیر رو می‌زنم. دور از رقابت‌های بیهوده سر نمره و معدل. هر وقت خواستم درس می‌خونم، هروقت خواستم کار می‌کنم، یا تفریح یا گشت و گذار. یک سالِ کنکور درس‌خواندن، از سرم هم زیاد بود! دلایلم ولی برای دور و بری‌ها، و البته برای خودم، کافی نبود. پس افتادم وسط تک‌رقمی‌های کنکور و شاخ‌های المپیاد. میان‌ترم‌ها که گذشت، فهمیدم اینجا قرار نیست آن‌طورها که فکر می‌کردم سخت بگذره. هنوز هم می‌تونم کنار درس خواندن، فیلم ببینم و کلاس هنری برم و توی تشکل‌های دانشجویی سر بجنبونم، و باز امید داشته باشم به نمره‌های بالا و معدل الف :)

جوجهٔ دوم امّا، در این ماه‌ها ضعیف و ضعیف‌تر شد. اسمش شاید انسانیت بود، یا حس تعلق، یا همدردی. اینکه این اواخر «فقط» دنبال پیشرفت و بزرگ‌شدن خودم بودم، و به تدریج بقیه رو فراموش می‌کردم. ضربهٔ آخر هم در اوج درگیری‌های آبان‌ماه بود. نه گرانی بنزین خونم رو به جوش آورد، و نه اخبار خون‌های ریخته شده. فقط در اوج ناامیدی به اوضاع، به خودم گفتم فوقِ فوقش من هم مثل چند هزارتا دانشجوی دیگه، اپلای می‌کنم و گلیم خودم رو از آب می‌کشم. این مردم هم اگر واقعاً ناراضی هستند یک فکری به حال خودشون می‌کنند! یک چیزی امّا نگذاشت این جوجه بمیره. شاید سرزنش وجدان، شاید فکر کردن به معنیِ سختی‌هایی که مامان و بابا این سال‌ها تحمل کردند، یا اون حرف علیرضا که می‌گفت: «این دولت برای هرکدوم از شما سالی پنجاه‌وشش میلیون هزینه می‌کنه. این پول رو از سر سفرهٔ روستایی و معلم و کارگر برمی‌داره و به تو می‌ده. تو محکوم به موندن نیستی، ولی بدهکاری. به هشتاد میلیون نفر بدهکاری...»

جوجهٔ سوم، موفقیت‌های داداش محسن بود. اینکه از مهرماه توی شرکت کارآموزیش مشغول به کار شده. حالا، هم درسش رو تمام می‌کنه (با بالاترین معدل دانشکده ^_^)  هم یک شغل خفن مهندسی گیرش اومده. ایشالله همین روزها هم شیرینی عروسیش رو می‌خوریم :دی!

جوجهٔ چهارم، پایان‌نامهٔ آبجی بود. همین چند ساعت پیش جلسهٔ دفاعش بود و حالا دیگه از کابوس‌های چندساله فارغ شده و به کارهای هیجان‌انگیزِ عقب‌افتاده‌اش می‌رسد. از همین تریبون تبریک عرض می‌کنم! و عذرخواهی که در طول این مدت داداش خوبی نبودم و احوالش رو نمی‌گرفتم و فقط به فکر کنکور و درس و مشقم بودم...

جوجهٔ پنجم هم به بابا تعلق می‌گیره. به اینکه این روزها هم هست و هم نیست؛ با این حال هوای تک‌تک ما رو داره و حواسش هست که چیزی کم نداشته باشیم. برامون از روزهای خوبی میگه که توی راهه. از اینکه طولانی‌ترین شب‌ها هم می‌گذره، و چیزی به اومدن بهار نمونده. بابا میگه ارزشمندترین کار صبره، و شیرین‌ترین میوه، میوهٔ صبر.

راستی نباید جوجه‌همسترهای داداش ابوالفضل رو هم فراموش کنم! اعضای جدید خانواده‌مون که اول یه جفتِ عاشق بودند، قُلی و لی‌لی، بعد هفت‌تا بچهٔ ریزه میزه زاییدند. این یکی رو حقیقتاً باید صبر می‌کردیم که آخر پاییز بشمریم. یکی از بچه‌ها عمرش به دنیا باقی نبود و چند روز بعد از تولدش مُرد. یا شاید هم به قتل رسید... آخه شنیده شده همسترِ مادر اگه احساس خطر بکنه یا بچه‌اش مریض بشه، اون رو می‌خوره! ما هنوز نمی‌دونیم که این رفتار بین گونهٔ انسان هم دیده شده یا نه، در نتیجه این روزها مراقبیم که مادرمون رو کمتر اذیت کنیم :)

چندتا جوجهٔ دیگه هم توی این پاییز به دست آوردم. مثل دوست‌های جدیدی که توی دانشگاه پیدا کردم. مثل اولین لپ‌تاپم که هفتهٔ پیش خریدمش و قراره باهم یک‌عالمه کارهای باحال بکنیم :). حتی تجربهٔ دیدن سریال «فرار از زندان» و خوندن رمان «آتش بدون دود» می‌تونم از دستاوردهای پاییزیم به حساب بیارم!

این وسط‌مسطا هم چندتا از جوجه‌هام رو از دست دادم. اولیش مجموعه‌ای از باورها و اعتمادها بود که از دست رفت. دیگه اینکه من همیشه افتخار می‌کردم به مؤدب‌بودنم و اینکه تحت هیچ شرایطی از ادبیات ناپسند و سخیف استفاده نمی‌کنم. واضحه که حفظ چنین عادتی در خوابگاه پسرانه نزدیک به غیرممکنه :دی. سومی هم اینکه قبل از دانشگاه من به‌شدت ساده‌زیست بودم. سالی یک‌بار، اونم دمِ عید و به اصرار مامان، لباس نو می‌خریدم. کلاً از هر خرج اضافه‌ای پرهیز می‌کردم. این مورد رو هم متأسفانه با ورود به دانشگاه از دست دادم.

شما چطور؟ شما هم جوجه‌هاتون رو آخر پاییز شمردید‌؟ کدوم جوجه‌ها رو بیشتر از همه دوست دارید؟ کدوم رو بین راه از دست دادید؟ اصلاً شما هم جوجه‌هاتون رو آخر پاییز می‌شمرید، یا ترجیح می‌دید پاییز رو با انار و هندوانه و فال حافظ بدرقه کنید؟
۹ نظر موافقین ۸ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۸ ، ۲۳:۳۱
علی ‌‌

ح س ی ن

جمعه, ۱۷ آبان ۱۳۹۸، ۰۲:۳۰ ق.ظ
سال دهم مدرسهٔ سمپاد قبول شدم. من و ۵ نفر دیگه با آزمون اومده بودیم ولی بقیهٔ کلاس از راهنمایی همکلاسی بودند. از بین همهٔ بچه‌ها، حسین از همون اول توجهم رو جلب کرده بود. کتابخون بود و شیفتهٔ شمس و مولانا، نقاشی می‌کشید و سه‌تار می‌زد، انگلیسی رو مثل فارسی روان صحبت می‌کرد، عاشق فیزیک و الکترونیک بود، خلاصه در نگاه منِ پونزده ساله ترکیبی بود از تمام ویژگی‌های مثبتی که یه پسر همسن ما می‌تونست داشته باشه. با این حال خیلی متواضع و خاکی بود و خودش رو بالاتر از بقیه نمی دونست، برای همین هم بین بچه‌ها معروف بود به humble!

سال دهم خیلی بهش نزدیک نبودم. توی مدرسه دایرهٔ دوستای خودش رو داشت. تا اینکه نزدیک عید و به خاطر پروژهٔ مشترک درسی‌مون تونستم باهاش «دوست» بشم. این برای من خیلی ارزشمند بود. برای اینکه اون هم منو دوست داشته باشه یه عالمه چیزای جدید یاد گرفتم و همین موضوع باعث شد خیلی توی اون سال‌ها رشد کنم.

به مرور دوستی‌مون از سطح درس و مدرسه فراتر رفت، طوری که هروقت مشکلی برام پیش می‌اومد یا ناراحت بودم صحبت کردن با حسین منو آروم می‌کرد. شاید اگه حسین نبود، اون بحران‌های سال یازدهم منو از پا در می‌آورد. ولی اون روزهای سخت رو هم به کمک دوست خوبم گذروندم...

سال دوازدهم اوضاع فرق کرد. من بیشتر درس می‌خوندم و کمتر فرصت می‌شد که احوالش رو بپرسم. ولی معلوم بود که داره تغییر می‌کنه. «شاهین تیزبال افق‌ها» بود اما آسمون درس و مدرسه کوتاه‌تر از اون بود که بهش فرصت پرواز بده. دیگه ملاک برتری نمره بود. و حسین اگرچه از همه باسوادتر بود، هیچوقت از نظر معدل توی رتبه‌های برتر کلاس نبود. من و چندتای دیگه که رنک کلاس بودیم با هم درس می‌خوندیم و اون کمتر توی تیم ما پیداش می‌شد. سال دوازدهم برای من سال خوبی بود و منو به شریف رسوند، ولی توی این راه از حسین دورتر و دورتر شدم، و این امروز بزرگترین حسرت منه...


حسین جان، این انار رو یادته؟ یه روز وقتی فکر می‌کردی با هم قهریم اینو بهم هدیه دادی تا آشتی کنیم. از اون روز همیشه این انار روی میزم بوده. و با نگاه کردن بهش یاد تو می‌افتم و یاد اینکه چقدر بهت مدیونم. حالا امروز من فکر می‌کنم که تو با من قهری و از دستم دلخوری. میشه منم این انار رو به تو هدیه بدم و دوباره با هم آشتی کنیم...؟

راستی، هیچوقت تو رو با اسم کوچیکت صدا نمی‌زدم. شاید چون خودم رو اونقدر بهت نزدیک نمی‌دونستم، شاید چون همیشه برای من بزرگ و قابل احترام بودی، شاید چون حسین زیاد داشتیم اما فامیلیت مثل خودت منحصر به فرد بود. امروز ولی تصمیم گرفتم که با اسم تو رو صدا بزنم. اجازه هست، دوست خوبم؟ :)
۸ نظر موافقین ۱۱ مخالفین ۰ ۱۷ آبان ۹۸ ، ۰۲:۳۰
علی ‌‌

سلام، دانشگاه!

جمعه, ۲۶ مهر ۱۳۹۸، ۰۱:۱۰ ق.ظ

۱- راه تو را می‌خواند

شنبه، بیست و سوم شهریور، بالاخره نتایج کنکور اومد. رتبه‌ام دو رقمی شد. و همون رشته و دانشگاهی قبول شدم که از پنج یا شش سال پیش آرزو می‌کردم. بالاخره نتیجهٔ زحمت‌هام رو گرفته بودم، و این خیلی هیجان‌انگیز بود!

ولی من بیشتر از اینکه خوشحال باشم، نگران بودم. می‌دونستم دانشگاه پر از فرصت‌ها و آزادی‌های جدیده. ولی اینها تهدید هم محسوب می‌شدند. اگه نتونم دوست پیدا کنم؟ اگه با همخوابگاهی‌ها کنار نیام؟ اگه به می و معشوق و لهو و لعب کشیده بشم؟! و هزار تا امّا و اگر دیگه. من بودم و یه چمدون سوالِ بی‌جواب و یه مسیر ناآشنا...


۲- زندگی شیرین می‌شود

سه‌شنبه، دوم مهر، راهی تهران شدم. خودم بودم و چندتا چمدون وسایل برای زندگی جدید، و یه ذهن آشفته و نگران. تنها وسط ۱۰ میلیون ناآشنا.

برای ثبت‌نام خودم رو رسوندم به دانشگاه. اونجا بود که برای اولین بار، یکی از همون آدم‌های ناآشنا، دستم رو گرفت و راهنمایی‌ام کرد و کنارم موند. یه پسر دانشجوی شمالی که خودش هم ورودی بود. من اولین دوستم رو پیدا کردم، به همین راحتی :)

بعد از ثبت‌نام، اردوی چندروزهٔ مشهد بود. اردو فرصت خوبی بود که با بقیهٔ بچه‌های دانشگاه آشنا بشیم. توی صحبت‌هام با بچه‌های ورودی و دانشجوهای سال‌بالایی، فهمیدم فقط من نیستم که سردرگمم. همه در ابتدای مسیر تازه‌ای بودیم که انتهاش معلوم نبود. و این، برای من دلگرمی بزرگی بود! حالا می‌دونستم که تنها نیستم. هر اتفاقی که قراره بیفته، ما همه با هم هستیم و به کمک همدیگه راه‌مون رو پیدا می‌کنیم.


۳- ...ولی افتاد مشکل‌ها!

امروز، جمعه، بیست ‌‌و ششم مهره. دو روز وقت دارم و باید برای امتحان میان‌ترم ریاضی هفتهٔ بعد بخونم، برای زبان ارائه آماده کنم، سوالات کلاس حل‌تمرین فیزیک و ریاضی و برنامه‌نویسی و کارگاه رو حل کنم و بنویسم و بفرستم، ثبت‌نام دانشگاه و بنیاد رو تکمیل کنم، و حتی برای کلاس خوشنویسی که هفته‌ی قبل ثبت‌نام کردم، سرمشقم رو تمرین کنم!

دقیقاً احساس اون پسر داخل عکس رو دارم و هرجور حساب می‌کنم نمی‌رسم که همهٔ کارها رو انجام بدم. اینجا به یه دروغ بزرگ پی بردم، اینکه میگن یه سال برای کنکور بخون و بقیهٔ زندگی رو لذت ببر :دی. باید بنشینم و یه برنامه‌ریزی جدی بکنم برای درس‌خوندن و کارهای دانشگاه. حالا حالا ها قرار نیست از زندگی لذت ببرم :)


پ.ن۱: اون پسر شمالی که درباره‌اش گفتم، یکی از بلاگرهای بیانه. در واقع از طریق یکی از بلاگرهای دیگه باهاش آشنا شده بودم. و به تازگی فهمیدم که او کسی نیست جز مستر مرادیِ محبوب و مشهور D: البته این روزها با اسم و آدرس جدید توی بلاگ می‌نویسه، که از دادن آدرسش معذورم! سه‌شنبهٔ هفتهٔ آینده هم تولدشه. لذا بشتابید و تولدش و قبولی دانشگاهش رو تبریک بگید و ازش شیرینی طلب کنید (((:

پ.ن۲: به کنکوری‌هایی که اینجا رو می‌خونند توصیه می‌کنم حتماً این مقاله از آقا بنیامین رو بخونند.

۱۲ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۲۶ مهر ۹۸ ، ۰۱:۱۰
علی ‌‌

سلام، دنیا!

سه شنبه, ۸ مرداد ۱۳۹۸، ۰۷:۳۶ ب.ظ

به علی‌آباد خوش آمدید! اینجا قرار است خانه‌ی مجازی من باشد. من کی‌ام؟ یک علیِ نحیفِ درسخوانِ برنامه‌نویسِ سربه‌هوا که یواش یواش از کنج میز تحریرش دارد سر می‌خورد توی بغل جامعه. این روزها منتظر آمدن نتایج کنکور است و مشغول انتخاب رشته و در حال و هوای خداحافظی با یک عالمه دوستان اهل دل و معلمان عزیزتر از جان. و حالا وسط این وانفسا به سرش افتاده که اولین وبلاگ زندگی‌اش را تأسیس کند، به قول بچه‌ها «همین الان، یهویی!»

 

علی‌آباد قرار است برایم یک آشیانه‌ی آرام و دوست‌داشتنی باشد. جایی مثل حیاط خانه‌ی مادربزرگ، کتابخانه‌ی دنج انتهای راهروی مدرسه، یا زیر گنبد آجری مسجد سید. از آن جاهایی که می‌شود ساعت‌ها با یک دوست نازنین نشست و گفت و شنید و خندید و عقربه‌های ساعت را فراموش کرد. و حالا اینجا من از خودم می‌نویسم و از شما می‌خوانم. باشد؟ بزن بریم!

 

پ.ن. عنوان نوشته‌ام یک عبارت معروف بین ما برنامه‌نویس‌هاست. وقتی برای اولین بار با دنیای یک زبان برنامه‌نویسی جدید آشنا می‌شویم، با آن زبان برنامه‌ای می‌نویسیم که بتواند عبارت "Hello, World!" را در خروجی چاپ کند. و این یعنی ما موفق شدیم با یک زبان جدید به دنیا سلام کنیم!

۱۲ نظر موافقین ۱۴ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۸ ، ۱۹:۳۶
علی ‌‌