علی‌آباد

عنوان نداره. فقط می‌خواستم یکم حرف بزنم.

چهارشنبه, ۲۹ مرداد ۱۳۹۹، ۰۳:۳۴ ق.ظ

دیگه فکر کنم گندشو در آوردم از بس وسواس به خرج دادم برای پست گذاشتن توی وبلاگم! از دو ماه پیش تا حالا یه ده باری اومدم و چند پاراگراف نوشتم ولی فکر کردم خیلی بیخوده یا چی، و پاکش کردم. این یکی رو دیگه پاک نمی‌کنم. هرچقدر هم مزخرف و پَرت و بی‌ربط باشه!

البته فقط هم به خاطر وسواس نبود. همه‌اش یکی دو هفته است که حالم خوب شده و از اون جهنم ترم دو بیرون اومدم. الانم قصد ندارم بگم چرا و چطور جهنمی بود. مهم اینه که تونستم تحملش کنم و توی اون دوره کار خیلی احمقانه‌ای انجام ندادم که الان پشیمون باشم. همین قدر بگم که دیگه با کابوس از خواب بیدار نمی‌شم و کل روز رو با ترس و استرس یه گوشه مچاله نمی‌شم. همین هم عجب نعمتیه برا خودش.

از اول هفته هرچی داشتم رو جمع کردم و اومدم زیرزمین. زیرزمین خونه‌مون فقط یه اتاق داره که نسل به نسل بین کنکوری‌های خونواده می‌چرخه. دو ماه پیش تخلیه‌اش کردم و سپردم به داداش کوچیکه. قبل از منم آبجی و داداش بزرگه همون‌جا کنکور می‌خوندن. خلاصه از وقتی از اتاقه بیرون اومدم آواره بودم توی خونه. مبل‌های خونه‌مونم برای اینکه با لپ‌تاپت روشون زندگی کنی هیچ بهینه نیستن. منم به غیر از هشت ساعت خواب، بقیه‌شو یا توی لپ‌تاپم یا سر یخچال دنبال یه خوراکی می‌گردم یا سربه‌سر یکی می‌ذارم. این آواره بودن و هیچ محل شخصی نداشتن و سرْصدای بالا هم خیلی داشت اذیتم می‌کرد دیگه. زیرزمین‌مون توی این چند سال تبدیل به انباری شده - به جز همون یه اتاقی که مخصوص درس‌خوندنه و به داداش کوچیکه‌ام رسیده. ولی رفتم یه گوشه از هالش رو جمع کردم و جارو زدم. بعدش میز کامپیوتر سابقم رو آوردم پایین و یه قفسه کتاب از داداشم قرض گرفتم گذاشتم کنارش که مثلاً یه اتاق اوپن(!) درست کنم برا خودم. زیرزمین‌مون بگی‌نگی هال بزرگی داره. این تغییر مکان هم خیلی تونست حالمو بهتر کنه.

همه قفسه‌هامو زیر و رو کردم که چارتا چیز پیدا کنم بچسبونم به دیوار اتاق خودساخته‌ام! دنبال خوشنویسی‌های استادم بودم. مخصوصاً اون سیاه‌مشقه. ولی پیداش نکردم. به‌جاش اون برگه دوسطرنویسی نستعلیق رو پیدا کردم که نوهٔ دکتر مصدق یا دوستِ نوهٔ دکتر مصدق به بابام هدیه داده بود. شعرش خیلی شعر خاصی نیست. ولی حس خوبی بهم می‌ده. بیشتر به خاطر اینکه یه ربطی به دکتر مصدق داره ازش خوشم میاد. یه نقشه جهان هم پیدا کردم که فکر کنم برای کلاس شیشم یا نهم به خاطر درس اجتماعی گرفته بودم. یادمه اون سال معلم خیلی روشن‌فکری داشتیم. بهمون گفته بود باید یه کتابچه قانون اساسی و یه کتاب درباره اصول شهروندی رو بگیریم و بیاریم سر کلاس. بعداً قرار شد یه اصل از قانون اساسی رو هم حفظ کنیم و توی کلاس مطرحش کنیم. ولی از یه کار معلمه خیلی بدم اومد. یه بار یکی از بچه‌های کلاس رو کتک زد به خاطر اینکه کتابا رو نیاورده بود. بچه‌هه افغان بود. خیال نمی‌کنم اگه ایرانی بود می‌زدش. می‌خواستم برای جلسهٔ بعد یه نامه بنویسم که چقدر کارش زشت بود و چقدر احمقانه است که یکی رو کتک بزنی برای اینکه کتاب اصول شهروندی‌ش رو نگرفته، چون با این کار عملاً داری خودت حقوقش رو زیر پا می‌ذاری. ولی نکردم این کار رو. نامه ننوشتم برای معلمه. ولی تا جایی که یادمه به بابام گفتم و منو برد یه جفت دیگه از اون کتابا رو خریدیم و یه زنگ تفریحی گذاشتم توی کیف بچه‌هه. خودش گفته بود کتابا رو جا گذاشته ولی مطمئن بودم که کتابا رو نخریده و اصلاً پول این کارها رو نداره. چقدر منحرف شدم از موضوع. می‌خواستم بگم که اون نقشه جهان که سال شیشم یا نهم گرفته بودم رو کنار اون برگه خوشنویسیه چسبوندم به دیوار اتاقم.

وقتی دراز می‌کشم که یه استراحتی بکنم و یه آهنگی گوش بدم، نقشه جهان دقیقاً روبرومه. همین‌جور که نگاهش می‌کنم از خودم می‌پرسم چرا توی جهان به این وسعت، باید خاورمیانه و ایرانش به من برسه؟! خاورمیانه از بیرون خیلی قشنگه. پر از سوژه‌های جالب برای کتاب نوشتن و فیلم ساختنه. ولی وقتی داخلشی چیزی که بیش از همه می‌بینی تعصب و ظلم و خشونته. شایدم به مرور بهش عادت کنی و دیگه این‌ها رو نبینی. ولی من نمی‌تونم بهش عادت کنم. تازگیا خیلی بیشتر توی فکر اپلایم. یعنی الان اساسی‌ترین برنامهٔ زندگیم اینه که بعد لیسانس اپلای کنم. وقتی با اینجا موندنم دارم زجر کشیدن خودم و بقیه رو می‌بینم و هیچ کار خاصی برای اصلاحش از دستم بر نمیاد واقعاً چرا باید بمونم؟

یه چیزی که خیلی منو بیشتر به فکر اپلای انداخت این بود که یه صفحه توی اینستاگرام پیدا کردم از سال‌بالایی‌های دانشکده. دقیقش رو بخوام بگم ورودی‌های سال ۸۹. یعنی ده‌سال بزرگ‌تر از من. برنامهٔ صفحه‌شون اینجوریه که هر چند هفته یک‌بار یکی از بچه‌های دوره‌شون رو میارن که داستان زندگیش رو توی یه مکالمه یک ساعته تعریف کنه. خیلی برای من جالب بود، انگار می‌تونستم ده سال آیندهٔ خودمو تصور کنم. اینکه اون زمان چه دغدغه‌هایی برام مطرح میشه، به چه چیزهایی می‌تونم رسیده باشم، دوست داشتم لیسانسم رو چطور گذرونده باشم... گفتن نداره که داستان‌هایی که از مسیر اپلای می‌گذشت رو چقدر بیشتر پسندیدم. وقتی اینقدر رسیدن به دانشگاه‌های آبرومند خارجی و کار کردن توی شرکت‌هایی مثل گوگل و اپل و اینا دست‌یافتنیه، باید مغز خر خورده باشم که این خراب‌شده رو ترجیح بدم. یا مغز خر خورده باشم یا واقعاً‌ بدونم اینجا موندنم می‌تونه چه فایدهٔ اساسی داشته باشه.

دیگه می‌تونم براتون از رشته‌ام بگم. کسی هست اینجا که ندونه مهندسی کامپیوتر می‌خونم؟ رشتهٔ ما یه خرده زیادی وسیعه! یعنی غیرممکنه بیای توش و یه شاخهٔ مورد علاقه هم پیدا نکنی برای خودت. مگر اینکه از کامپیوتر و از ریاضیات متنفر باشی! همین هم کار رو سخت می‌کنه که مطمئن بشی باید کدوم شاخه رو ادامه بدی. اول از همه با این سوال مواجه می‌شی که به کار و صنعت علاقه داری یا تئوری. برای من شخصاً بخش کار کردنه جذابیت زیادی نداره. یعنی خیلی حال نمی‌کنم وقتی کد یه سایت یا اپ اندروید رو می‌نویسم. البته که نتیجه‌اش خیلی رضایت بخشه - وقتی می‌بینی برنامه‌ات کامل اجرا میشه و مثلاً سروری که نوشتی بالا اومده و کار می‌کنه. ولی فرآیند کد زدن و طراحی اجزای مدل برنامه و اینا لطف خاصی نداره برام. راستش حوصله یادگیری ده‌تا زبان و فریمورک مختلف رو هم ندارم. در عوض وقتی مسئله‌های الگوریتمی می‌خونم خیلی کِیف می‌کنم. مثلاً همین دیروز یه الگوریتم مرتب‌سازی بامزه پیدا کردم به اسم sleep sort. روندش اینجوریه که برای هر عضو از آرایه یه تِرِد جدا باز می‌کنه و به نسبتِ اندازهٔ اون عضو به خواب میره و بعد چاپش می‌کنه یا توی یه آرایه جدید اضافه‌اش می‌کنه. اینطوری هر عضوی که کوچیک‌تر باشه زودتر چاپ می‌شه و عملاً آرایه مرتب میشه. واضحه که با الگوریتم‌های معمول مرتب‌سازی فرق می‌کنه و برام جالب بود که ببینم واقعاً مرتبهٔ زمانیش چطور تحلیل میشه. آخرشم به جواب کاملی نرسیدم. اگه کسی فهمید لطفاً به منم بگه :دی. می‌خوام بگم همچین چیزهاییه که واقعاً برام لذت‌بخشه. نه اینکه یه ساعت کدهای CSS رو زیر و رو کنم تا به یه استایل مناسب برای قرار دادن دکمه‌های توی برنامه‌ام برسم!!

خب تقریباً از همون اول با تجربه‌ای که از المپیاد کامپیوتر داشتم می‌دونستم که من برای تئوری ساخته شدم، ولی نسبت به کارهای فنی شهودی نداشتم. الان مطمئن‌تر شدم که به درد کارهای فنی نمی‌خورم. به طور خاص شاخه‌ای که تازه بهش علاقه‌مند شدم بینایی ماشینه. بچه‌های سال‌بالایی دانشکده برامون یه دوره کارگاه برای فیلدهای مختلف گذاشتند و بعدش قراره توی شاخه مورد علاقه‌مون یه پروژهٔ کوچیکی رو جلو ببریم. به حساب یه دورهٔ کارآموزی غیررسمی تابستونیه. از کلاس بینایی ماشین خوشم اومدم. دربارهٔ اینه که مثلاً چطور می‌تونیم از یه عکس توی کامپیوتر چیزهایی مثل پس‌زمینه و آبجکت‌های داخل تصویر و لبه‌های هر آبجکت و چهره‌ی انسان و اینجور چیزها رو تشخیص بدیم. اگه خوب پیش برم احتمالاً تا آخر تابستون می‌تونم یه برنامه برای تشخیص چهره‌ام روی دوربین لپ‌تاپم بنویسم. و نکته‌اش اینه که از فرآیند یادگیری نوشتن همچین برنامه‌ای بیشتر از خروجی برنامه لذت می‌برم!

آمممم... دیگه اینکه چند ساعت پیش کتاب ناتورِ دشت رو تموم کردم. (اینکه لحن نوشتنم هم توی این پست عوض شده تأثیر همین کتابه. همیشه هر وقت یه کتابی رو بخونم تا یه مدت لحن نوشتنش بهم می‌مونه.) نه اینکه عاشقش شده باشم ولی دوستش داشتم. خب من هیچ وقت توی زندگیِ واقعی با پسری که مثل هولدن کالفیلد اینقدر لَچَر و سیگاری و مست باشه دوست نمی‌شم. ولی افکارش رو دوست داشتم. اینکه رک و راست می‌دونست از چی خوشش میاد و از چی بدش میاد. احتمالاً اگه هولدن منو می‌دید از نظرش یه پسرِ درس‌خونِ ازخودراضی بودم که دماغشو نمی‌تونه بکشه بالا ولی فکر می‌کنه چه شازدهٔ اصیلیه :دی. اگه سیگاری و مست نبود، آرزو می‌کردم همچین دوستی توی زندگیم داشتم! راستشو بگم تازگیا یکم احساس تنهایی می‌کنم.

خب دیگه بسّه. زیادی حرف زدم. واقعاً دلیل موجهی برای گفتن این حرف‌ها توی وبلاگ ندارم. صرفاً می‌خواستم یکم حرف بزنم و بدونم که یه عده دارن می‌خوننش. چه می‌دونم، دوست داشتم خودمو رک و راست بیان کنم برای بقیه. هرچی که هست باعث می‌شه حال بهتری داشته باشم و حس کنم اون بار افسردگی که از ترم دو به دوش می‌کشیدم رو گذاشته‌ام روی زمین.

راستی اگه کنکوری هستید (اگه هستید بعیده که وقت گذاشته باشید و تا اینجای این پست رو خونده باشید ولی خب!) بدونید که کلی براتون دعا می‌کنم. دیروز هم می‌خواستم یه پست برای نکات ضروری قبل آزمون بنویسم و حرف‌های انگیزه‌بخش بزنم و اینا. ولی خب اونقدری حال خودم خوب نبود که بتونم به بقیه انگیزه بدم، و اینکه دیدم خانم نورا همچین پستی نوشته و تقریباً همه نکته‌هایی که می‌خواستم بگم رو گفته. این دیگه محاله که کنکوری باشید و تا اینجای این پست رو خونده باشید و اون پست رو نخونده باشید ولی خب اگه نخوندید حتماً بخونید دیگه!

۶ نظر موافقین ۱۰ مخالفین ۰ ۲۹ مرداد ۹۹ ، ۰۳:۳۴
علی ‌‌

چالش ۳۰ روزهٔ نوشتن

جمعه, ۹ خرداد ۱۳۹۹، ۰۸:۵۶ ق.ظ
برای توضیحات چالش، اینجا رو بخونید :)

روز ۱: برای چه یادداشت می‌نویسی؟
[می‌خواهی چه چیزی از آن به‌دست آوری؟ فکر می‌کنی نوشتن چطور به احساس و هوشت کمک می‌کند؟]

از اولین بارهایی که یه وبلاگ رو به طور جدی دنبال کردم، برمی‌گرده به حدود چهار سال پیش. (چقدر پیر شدم!) وقتی درباره المپیاد کامپیوتر سرچ می‌کردم، رسیدم به وبلاگ یه دانشجو به اسم امیر گوهرشادی. اون زمان لیسانس علوم کامپیوتر می‌خوند و هنوز ایران بود. توی وبلاگش از خاطرات مسابقات ACM یا زندگی دانشجویی یا معرفی فیلم و کتاب یا دغدغه‌های شخصیش می‌نوشت. و من شدیداً عاشق حرف‌هاش و کارهاش و سبک زندگیش شده بودم. از همون زمان‌ها دیگه مطمئن شدم که باید سراغ رشته کامپیوتر بیام.

خب آقای گوهرشادی چند سال پیش وبلاگش رو بست، چون به نظرش دیگه پست‌های چند سال پیشش رو قبول نداشت! ولی من از اون طریق با یه عالمه وبلاگ دیگه آشنا شدم و مطالب‌شون رو می‌خوندم. و این مدلی بود که وقتی یه وبلاگ جدید پیدا می‌کردم، چند ساعت آرشیوش رو می‌خوندم تا بفهمم چه‌کاره است؟ کجا زندگی می‌کنه؟ به چه چیزهایی علاقه داره؟ دنبال چه هدف‌هاییه؟ وبلاگ‌ها به‌نوعی برام از کتاب‌ها جذاب‌تر بودند، چون می‌دونستم مطالب‌شون تخیلات نویسنده نیست و واقعاً داستان تجربه‌های یه زندگی واقعیه. برای من که توی یه شهر کوچیک با جامعه محدودی از تفکرات زندگی می‌کردم، آشنایی با این دنیاهای جدید خیلی جذاب بود.

توی این سال‌ها هیچ‌وقت خودم چیزی ننوشتم. نه حرفی برای گفتن داشتم و نه جرئتش رو داشتم. ولی پارسال بعد از کنکور تصمیم گرفتم این تجربه جدید رو امتحان کنم. اولش بیشتر هدفم تعامل با بقیه وبلاگ‌نویس‌ها بود. به مرور خود نوشتن برام ارزشمند شد و حتی الان حرص می‌خورم که چرا قبل از اون این کار رو نکردم و کلی از خاطراتم رو دیگه از دست دادم. نوشتن باعث میشه تفکرات ذهنیم مرتب‌تر بشن و بتونم احساساتم رو راحت‌تر بروز بدم. وقتی درباره مسائلی که ناراحتم می‌کنند می‌نویسم (حتی اگه جایی منتشرشون نکنم) راحت‌تر می‌تونم اون‌ها رو بپذیرم و ازشون بگذرم. و خدا رو چه دیدی؟ شاید چهار سال دیگه سر و کار یه بچه مدرسه‌ای به اینجا بخوره و خوندن پست‌های تباه من براش مفید واقع بشه!
۱۹ نظر موافقین ۱۵ مخالفین ۰ ۰۹ خرداد ۹۹ ، ۰۸:۵۶
علی ‌‌

صدای مرا از میان ددلاین‌ها می‌شنوید

چهارشنبه, ۷ خرداد ۱۳۹۹، ۰۱:۳۰ ب.ظ
تقریباً ۴۰ روز از آخرین پستم توی وبلاگ می‌گذره و حس خوبی به این موضوع ندارم!

خب دلیل عمده‌اش تکالیف دانشگاهه. این یک ماه اخیر با یه حساب سرانگشتی، به طور متوسط هر دو روز یک ددلاین تمرین یا پروژه یا میانترم داشتم و همین روند توی خرداد هم ادامه داره و جا داره بگم آموزش مجازی و تکلیف مجازی و امتحان مجازی خَر است!

دلیل دیگه‌ی ننوشتم اینه که جدیداً خیلی کمال‌گرا شدم. پست‌ها رو چندین بار قبل از انتشار می‌خونم و ویرایش می‌کنم و یا به این نتیجه می‌رسم که به اندازه کافی خوب نیستند و کلاً بی‌خیال‌شون می‌شم! حس می‌کنم از هدف اولیه‌ام برای وبلاگ‌نویسی دور شدم و بیشتر از اینکه از خودم و برای خودم بنویسم، به فکر مفید بودن مطالبم برای خواننده‌ها هستم. در واقع خجالت می‌کشم ازشون (ازتون) که اینجا درباره دغدغه‌ها و اتفاقات روزمره‌ام بنویسم و وقت‌شون (وقت‌تون) رو تلف کنم. آخه دونستن ماجراهای کلاس حل تمرین فیزیک یا جمع‌کردن ایمیل برای اعتراض به امتحان مدار یا دعوای جعفر و میکائیل توی گروه دانشکده برای کی می‌تونه جذاب باشه؟!

اینجوری شد که یه مدت رفتم سراغ کانال تلگرام و توییتر ولی خب به این نتیجه رسیدم که هیچ‌جا وبلاگ خود آدم نمیشه :) دیروز اتفاقی چالش سی‌روزهٔ نوشتن رو دیدم، که انگار شروعش از کانال تگرام آیدین حبیبی بوده. به نظرم فرصت خوبی اومد برای اینکه برگردم به وبلاگ و درباره این موضوعات بنویسم. سعی می‌کنم هر روز مطالب رو سر ساعت مشخصی بنویسم، مثلاً ساعت ۸ صبح. اینجوری مجبور می‌شم به برنامه خواب و بیداریم هم نظم بدم و این شلخته‌بودن بیرون بیام.

خب، بریم که داشته باشیمش!




عکس: زندگی بر مدار ددلاین

پ.ن۱: فردا امتحان ریاضی‌دو دارم از فصل انتگرال، و هنوز حتی یک کلمه هم نخوندم براش. دعا کنید که به خیر بگذره!
پ.ن۲: چرا باید دیشب تا ساعت پنج‌ونیم سودوکو بازی می‌کردم که حالا خوابم بیاد؟ چراااااا؟
۱۵ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۰۷ خرداد ۹۹ ، ۱۳:۳۰
علی ‌‌

خود درمانی

سه شنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۹، ۰۱:۱۰ ق.ظ
سلام به خودم؛

چطوری علی؟ خب چه سوالیه که دارم می‌پرسم! من خودتم پس می‌دونم چطوری. می‌دونم که این چند هفته اصلاً حالت خوب نبوده و اتفاقات خوبی نیفتاده. آرامشت رو از دست داده بودی و حوصله‌ی هیچ کاری رو نداشتی. نمی‌خواستی با کسی حرف بزنی ولی دوست داشتی کسی بود که می‌تونستی حرف‌هات رو بهش بزنی. دوست داشتی دور و برت اتفاقات دیگه‌ای بیفته ولی نتونستی و اینکه شرایط از کنترلت خارجه برات قابل پذیرش نیست.

خب بذار اول از همه بهت بگم که تو همیشه من رو داری. البته که دوست‌ها و خانواده‌ات هم هستند ولی می‌دونم خوش نداری اوقاتی که سرحال نیستی پیش‌شون بری و ازشون کمک بگیری. چون‌که می‌خوای همیشه قوی و خوشحال به نظر برسی و بهشون انرژی بدی. چون‌که اگر نمی‌تونی کمکی بکنی، حداقل نمی‌خوای سربار مشکلات‌شون بشی. و بذار روراست باشیم، اگرچه تو از تنهایی می‌ترسی ولی باید باور کنی بالاخره روزهایی می‌رسه که مطلقاً هیچ آشنایی کنارت نباشه که کمکت بکنه. این رو نمی‌گم که ناامیدت کنم، بلکه می‌خوام بدونی توی تنهاترین شرایط، خدا یه فرشته‌ی نگهبان برات گذاشته و اون منم! پس به من اعتماد کن و با من حرف بزن. اگر خسته شدی روی پاهام دراز بکش و من برات لالایی می‌خونم تا خوابت ببره. برات بهترین تفریحات رو جور می‌کنم تا خستگی از تنت بیرون بره. مراقبم که توی شرایط سخت تصمیمات احمقانه نگیری و به راه‌های انحراف دچار نشی. زبونم لال سمت س‌ی‌گ‌ار و هزار کوفت و زهرمار دیگه نری! بهت اطمینان می‌دم که هیچ‌وقتِ هیچ‌وقت تو رو رها نمی‌کنم.

این روزها داستان زندگیت پر از آدم‌های بدی شده که فکرکردن بهشون تو رو آزار می‌ده. چه میشه کرد؟ فعلاً وضع همینه و باید باهاش کنار بیای، ولی بهت قول می‌دم که اینطور نمی‌مونه. نمی‌ذاریم که اینطور بمونه. حتماً وقت بیشتری بذار تا با صاحب اسمت آشناتر بشی. یادته وقتی بچه بودی و شیطنت می‌کردی عزیزجون می‌گفت تو اسمت علی‌ـه و علی مظلومه و نباید این کارهای بد رو بکنی؟ آره پسر، ماجرا اینه که تو باید آدم‌خوبه‌ی داستان باشی. تو قرار نیست به کسی ظلم کنی و قرار نیست ظلم رو تحمل کنی. این روزها موقتیه. یادت بیار که صاحب اسمت چه شب‌ها درد دلش رو به چاه می‌گفت. فکرکردن بهش می‌تونه آرومت کنه.

خب دیگه بسه زانوی‌غم‌بغل‌گرفتن. خستگی خستگی میاره. بشکن این زنجیره‌ی افسرده‌بودن رو. بلند شو تمرین مدار رو بنویس. پروژه‌ی جاوا رو تیکه‌پاره کن! تو قوی‌تر از این حرف‌ها هستی و من بیشتر از هرکسی بهت ایمان دارم. ولی دیگه از خسته‌شدن و عصبانی‌شدن نترس چون تو من رو داری و ما یک عالمه دوست‌های خوب توی این دنیا داریم. دنیا هنوز اونقدر بد نشده ها. مگه همین چند شب پیش که بارونی‌تر از هر زمان دیگه‌ای بودی، یه رنگین‌کمون مهربون دست نوازش به سرت نکشید و با حرف‌هاش تو رو از حجم خوب‌بودنش شگفت‌زده نکرد؟

بلند شو. یه «یا علی» بگو و بلند شو!
موافقین ۲۱ مخالفین ۰ ۲۶ فروردين ۹۹ ، ۰۱:۱۰
علی ‌‌

پیشنهادات غیرکرونایی برای روزهای کرونایی

جمعه, ۸ فروردين ۱۳۹۹، ۰۱:۳۰ ق.ظ
این چند سال اخیر توی اینترنت به وب‌سایت‌هایی با ایده‌های سرگرم‌کننده و آموزنده برخوردم و توی این مطلب می‌خوام معرفی‌شون کنم تا هم برای خودم به یادگار بمونه و هم شما باهاشون آشنا بشید، مخصوصاً توی این بیکاری و قرنطینه می‌تونند پیشنهادهای خوبی برای وقت‌گذروندن باشند

رفع مسئولیت ۱: اینقدر که پیشنهادات من خفن و جذاب هستند، ممکنه برای ساعت‌ها و روزها و بلکه هفته‌ها درگیرشون بشید و حتی مثل من معتادشون بشید!! لذا اگر درس یا تکلیف یا کار دارید مراقب باشید زیرا اینجانب هیچ‌گونه مسئولیتی در زمینه اتلاف وقت‌تون رو نمی‌پذیرم :)

رفع مسئولیت ۲: بعضی از این سایت‌ها جنبه تعامل با کاربرهای دیگه رو دارند. انتظار می‌ره که در برقراری ارتباط با افراد مجازی توجهات ویژه رو داشته باشید، مخصوصاً اگه به سن قانونی نرسیدید. افرادی که در ابتدای کلام از شما جنسیت یا سن یا محل زندگی و... رو می‌پرسند احتمالاً افراد سالمی نیستند. همچنین دلیلی نداره که راه‌های ارتباطی‌تون (ایمیل و شماره و آیدی) رو به ناشناس‌های مجازی بدید. خلاصه که مراقب باشید از این جهات!

خب، شروع می‌کنم!

dotsgame.co : یار دبستانی من
حتماً شما هم در دوران مدرسه نقطه‌بازی رو تجربه کردید. این وب‌سایت یه نسخه آنلاین از این بازی است. من تجربه بازی با افراد مختلفی رو داشتم. از ایران و هند گرفته تا اروپا و آمریکا و حتی جزیره باربادوس! یک بار هم با آقایی از انگلستان بازی کردم که استراتژی‌های بازی رو بهم آموزش داد، و اون‌وقت فهمیدم که این یک بازی شانسی نیست و یک عالمه پژوهش درباره‌اش انجام شده و براش کتاب نوشته شده. اگر علاقه‌مند بودید می‌تونید اینجا استراتژی بازی رو یاد بگیرید.
نکته جالبش برای من وقتی بود که استراتژی رو می‌دونستم و توی بیشتر بازی‌ها برنده می‌شدم، حتی گاهی از قبل برای رقیبم نتیجه بازی رو پیش‌بینی می‌کردم. بیشتر واکنش‌ها فحش‌دادن و ترک‌کردن بازی بود! و البته درصد کمی‌شون علاقه‌مند می‌شدند و من هم بهشون آموزش می‌دادم. آدم‌هایی که از این فیلتر عبور می‌کردند آدم‌های باشخصیتی(!) بودند و با چندتاشون دوست شدم و هنوز هم با بعضی‌شون در ارتباطم.

expii.com : دانش با چاشنی خلاقیت
اگر کرم ریاضی توی بدن‌تون باشه، اینجا می‌تونید مسائل جذابی برای فکر کردن و بررسی کردن پیدا کنید. سوال‌هایی که ترکیب ریاضی با علوم مختلف مثل فیزیک و جغرافی و... هستند. این و این سوال برای من جالب بودند و حتی سر کلاس هندسه و حسابان دبیرستان مطرح‌شون کردم. (این اواخر دیگه وقتی بچه‌ها از کلاس خسته می‌شدند به من می‌گفتند بیا یه معما بگو وقت کلاس بگذره :))

lichess.org : شطرنج همیشه جواب است
خب این هم یه وب‌سایت بزرگ و معروفه برای بازی آنلاین شطرنج. و تقریباً همیشه پیشنهاد خوبی برای مواقع بیکاریه. البته چون که من توی شطرنج وارد نیستم زیاد سراغش نمی‌رم. ولی دیروز، هم به خاطر فشار قرنطینه هم به خاطر تمرین برنامه‌نویسیم که پیاده‌سازی شطرنجه، دوباره امتحانش کردم. و توی همون بازی اول خوردم به پست یه جوون کانادایی که جُرم‌شناسی می‌خونه و به گربه‌ها علاقه داره! الان هم همدیگه رو توی اینستاگرام دنبال می‌کنیم :)

morsecode.me : ارتباطات با اعمال شاقه
قدیم‌ترها درباره تلگراف و مورس چیزهایی شنیده بودم و توی فیلم‌ها دیده بودم. چند روز پیش به لطف این پست از خانم کلمنتاین بیشتر درباره‌اش خوندم و به این سایت رسیدم. شبیه یه چت‌روم آنلاینه با این تفاوت که فقط می‌تونید پیام‌هاتون رو به شکل کد مورس یعنی با ترکیب نقطه و خط ارسال کنید! می‌تونید از همچین ابزارهایی هم برای تبدیل متن به مورس استفاده کنید. البته با توجه به زحمتی که داره، احتمالاً مجبور می‌شید پیام‌تون رو تا حد امکان کوتاه کنید که خودش یه چالش دیگه است.

org.******* : کشیش پاسخ می‌دهد
وقتی که به سن تکلیف رسیدم، به پیشنهاد اطرافیان و معلم دینی‌مون مدتی درباره ادیان مختلف تحقیق می‌کردم. البته که می‌دونستم منظورشون این بود که تحقیق‌ها و فکرهات رو بکن و آخرشون به اون چیزی برس که ما انتظار داریم :دی! توی این جستجوها به سایت یکی از شاخه‌های مسیحیت رسیدم که ابزار چت آنلاین برای پرسیدن سوالات مذهبی داشتند. منم چندین بار بهشون وصل شدم و صحبت کردم. مثلاً تلاش می‌کردم برهان‌های رد تثلیث رو مطرح کنم یا اینکه چرا حضرت مسیح علیه‌سلام پیامبر خاتم نبوده و این صحبت‌ها. با اون انگلیسی دست‌وپاشکسته‌ام، فکر کنم نصف جملاتم رو نمی‌فهمیدند! خلاصه این تجربه باعث شد نگاه بازتری نسبت به مذهب پیدا کنم و خوشحالم از این بابت.
آهان راستی الان که چک کردم متوجه شدم که سایت‌شون فیلتر شده! لذا برای اینکه شما منحرف نشید، لینکش رو با نسخه‌ی وطنی جایگزین کردم. روحانی پاسخ می‌دهد: سامانه پاسخگویی به سوالات شرعی و اعتقادی مقلدین آیت‌الله مکارم (:


ncase.me : حالا «بازی» شادی تفریح خنده
نیکی کِیس یه توسعه‌دهنده‌ی مستقله که برای مفاهیم اجتماعی و علمی، بازی‌های تعاملی می‌سازه. شما در طول مسیر یک بازی با مفهومی آشنا می‌شید و به مرور به پیچیدگی‌هاش پی می‌برید. این و این و این به فارسی ترجمه شده، این و این و این هم از کارهای خوبشه که ترجمه نشده. مورد اولی که لینک کردم (تکامل اعتماد) رو اول از همه دیدم و در یک کلام فوق‌العاده بود. بیشتر توضیح نمی‌دم و دوست دارم خودتون مشاهده‌اش کنید.

skribbl.io : حکیمی پسران را پند همی‌داد که جانان پدر هنر آموزید
این وب‌سایت البته فضای کودکانه‌ای داره. شما توی یه مسابقه با چند نفر دیگه قرار می‌گیرید و هر نوبت یک نفر باید کلمه‌ای رو با نقاشی به بقیه منتقل کنه تا درست حدس بزنن. شبیه پانتومیم. میشه حتی برای تمرین نقاشی هم ازش استفاده کرد :) البته زبانش انگلیسیه و احتمالاً به یه مترجم گوگل کنار دست‌تون نیاز پیدا می‌کنید.

تموم شد! شما هم اگه به سایت‌های جالبی از این دست برخوردید، خوشحال می‌شم که معرفی‌اش کنید. راستی، عیدتون هم مبارک :)
۱۲ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۰۸ فروردين ۹۹ ، ۰۱:۳۰
علی ‌‌

نامه‌ای به شنی

پنجشنبه, ۲۹ اسفند ۱۳۹۸، ۱۱:۵۹ ب.ظ


موجود شنی عزیز، سلام!

امیدوارم این نامه را قبل از هشت هزار و چهارصد و پانزدهمین سالگرد تولدتان دریافت کنید. یک کارت تبریک تولد هم ضمیمه‌ی نامه کرده‌ام. می‌دانم شما عاشق کارت‌های تبریک هستید و از آخرین باری که یکی از آن‌ها را گرفتید یک قرن می‌گذرد! چون به غیر آن پنج بچه که تابستان سال ۱۹۱۷ به دیدنتان آمدند، آدم‌های انگشت‌شماری از راز درب پنهان گلخانه خبر دارند، و حتی بعد از شنیدن ماجرا توی کَت‌شان نمی‌رود که یک موجود شنی عجیب در ساحلی کشف‌نشده بتواند آرزوی بچه‌ها را برآورده کند، و حتی اگر توی کَت‌شان برورد به خودشان زحمت نمی‌دهند تا یک کارت تبریک درست کنند.


خیلی فکر کردم که باید کدام آرزو را با شما در میان بگذارم. من تا چند سال پیش آرزوهای زیادی داشتم و وقت‌های تنهاییم به خیال‌پردازی می‌گذشت. مثلاً وقتی ده سالم بود با اعداد اول آشنا شدم و حدس گلدباخ را شنیدم. آن زمان ساعت‌ها روی این مسئله فکر کردم و تقریباً مطمئن بودم که بالاخره حل می‌کنمش. حتی چندین بار حساب و کتاب کردم که با جایزه‌ی یک‌میلیون‌دلاری که با حل سوال دریافت می‌کنم چه کارهایی باید بکنم! خانه و ماشین بخرم، توی بانک بگذارم و سود ماهیانه بگیرم، برای دانش‌آموزان بی‌بضاعت مدرسه بسازم... ولی بعداً که آمار خواندم، فهمیدم احتمال اینکه من بتوانم برای اولین بار در دنیا موفق به حل مسئله‌ی قرن بشوم، مسئله‌ای که هیچ کدام از ریاضی‌دان‌های بزرگ قادر به پیدا کردن جوابش نبودند، خیلی خیلی ناچیز است. مثلاً ده به توانِ منفیِ پنج! این شد که آرزوی حل حدس گلدباخ یا آرزوی رئیس‌جمهور شدن یا آرزوی دانشمند شدن را کنار گذاشتم. الان که در خدمت شما هستم، یک دانشجوی ساده‌ی مهندسی‌ام که انتظار نمی‌رود دنیا را متحول کند یا کاری را «برای اولین بار» انجام دهد. شاید حق با شما بود، شاید رابرت هم بعد از چند سال ماجرا را فراموش کرده باشد و دیگر فرصتی برای آرزو کردن نداشته باشد.


ولی می‌دانید، چند روز پیش که سرگذشت آقای گریگوری پِرِلمان را خواندم، فهمیدم که محاسباتم چندان درست نبود. آقای پرلمان یک معلم ریاضی روس است. او چند سال قبل توانست یکی از مسائل هزاره را حل کند و برنده جایزه یک میلیون دلاری شد (هرچند جایزه را نپذیرفت!) اگر آقای پرلمان هم مثل من از دانش آمارش کمک می‌گرفت ریاضی را کنار می‌گذاشت و شغل موجه‌تری را انتخاب می‌کرد. آن‌وقت هیچ وقت مسئله‌ی هزاره را حل نمی‌کرد. اگر همه‌ی آدم‌ها مثل من فکر می‌کردند دنیای ما زیبایی‌های امروز را نداشت. انقلاب‌ها رخ نمی‌دادند. علم پیشرفت نمی‌کرد. آقای لوترکینگ هم آن سخنرانی معروفش (من رویایی دارم) را ایراد نمی‌کرد. خدا را شکر که آدم‌ها هنوز هم رویا دارند.


به هر حال، اخیراً من زندگی بدون آرزویی داشتم. شاید فقط سالی یک‌بار برای فوت کردن کیک تولدم آرزو می‌کردم. آخرین بارش همین پنجاه روز پیش برای تولد هجده‌سالگی‌ام طبق معمول آرزو کردم و شمع‌ها را فوت کردم. با این حال، انتظار نداشتم که به‌زودی برآورده شود. ولی انگاری موقع فوت‌کردن قاصدکی از روی زمین بلند شده، سوار باد شده، ساحل ناشناخته را پیدا کرده و آرزوی من را به گوش شما رسانده باشد. وگرنه، چطور ممکن است که دقیقاً در آخرین روز از این سال عجیب و غریب آدم به آرزوی تولدش برسد؟ البته جمله‌ی شما را هنوز در گوشم دارم: «همه چیز تا غروب خورشید به حالت اولیه برمی‌گرده. برای اینکه آرزوها فقط در طول روز دوام میارن.» ولی بعضی آرزوها حتی اگر برای مدت کوتاهی برآورده بشوند برای آدم کافیست. تازه اگر بتوانم مثل رابرت قطب‌نما را به دست خلبان برسانم، خلبان به خانه برمی‌گردد و آرزو به حقیقت می‌پیوندد.


از شما ممنونم بابت تمام آرزوهایی که برآورده کرده‌اید.

برایان را از طرف من ببوسید.

دوست‌دار شما؛ علی.



پ.ن۱: این هم عکس از کارت تبریک تولد:


پ.ن۲: یادم رفت که معرفی کنم! موجود شنی، کاراکتر اصلی فیلم و کتاب «پنج بچه و شنی»ـه که قدرت جادویی در برآورده کردن آرزوها داره. فیلم رو چندین بار وقتی بچه بودم دیدم و (در کنار شگفت‌انگیزان!) بهترین فیلم کودکیم محسوب میشه. چون جمعیت خانواده‌ی ما شبیه خانواده‌ی فیلمه و با کاراکترها همزادپنداری می‌کنم. این هم عکسی از سکانس پایانی فیلم، که دلم نیومد اینجا نذارمش!


پ.ن۳: از آقاگل متشکرم که این چالش نامه‌نویسی رو راه انداختند. همچنین از پرنده‌ی گرامی که منو به این چالش دعوت کردند. از ابوالفضل و محمدعلی هم می‌خوام که اگر مایل بودند نامه‌ای بنویسند :)

۱۲ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۹۸ ، ۲۳:۵۹
علی ‌‌

به بهانه‌ی چالش عکس بچگی در اینستاگرام!


توی این عکس دو سال و دو ماه دارم. مکانش خونه‌ی ننه‌آقاست (مادربزرگ پدریم). این تنها عکسیه که از بچگی‌ام توی آلبوم خانوادگی پیدا کردم. از اون زمان البته خیلی تغییر کردم! الان دیگه موهام فر نیست، تپل نیستم و لب‌های سرخی ندارم. الان دیگه دو سال و دو ماه از درگذشت ننه‌آقا می‌گذره. تقویم رو نگاه می‌کنم. بیست‌ونهم ربیع‌الاول بود. شبِ ماهِ نو بود...


ما سه‌تا برادر بودیم و تقریباً هر شب دعوا داشتیم که کی پیش مامان و بابا بخوابه. خب ابوالفضل چون داداش کوچیکه بود اکثراً بغل مامان رو می‌برد. من و محسن، یکی راست و یکی چپ بابا. هرکدوم یه دستش رو بغل می‌کردیم. باید عدالت به بهترین وجه ممکن اجرا می‌شد. بابا حق نداشت سرش رو به طرف یکی بچرخونه یا یکی رو بیشتر قربون‌صدقه بره یا یکی رو بیشتر ناز کنه!


چند هفته پیش که یاد این خاطرات افتادم، توی خوابگاه بودم و خاموشی زده بودیم. شاید اولین بار بود که دلتنگ خانواده می‌شدم. بالشتم رو بغل کردم و یه‌کمی دلم برای خودم سوخت! البته می‌دونستم که آخر هفته دوباره بغل مامان رو دارم، ولی می‌دونی چند ماه میشه که کنار بابا نخوابیدم؟ یک، دو، سه، چهار، پنج، شش، هفت، هشت ماه. دویست‌وچهل روز. بیشتر از خودم برای بابا غصه می‌خورم. یعنی توی این دویست‌وچهل روز بابا چند بار بالشتش رو بغل کرده؟ چند بار گریه کرده؟ الان که دارم این‌ها رو می‌نویسم، بعد از یه سال، دوباره چشم‌هام خیس شده...




دفعه‌ی اول، آخر شهریور نود و پنج بود و چند روز مانده به اول مهری که دبیرستانی می‌شدم. توی هال خوابیده بودم. چشم که باز کردم متوجه مهمون‌ها شدم. بلند شدم سلام کنم که... باید می‌دونستم مهمون‌های ناخوانده‌ی این وقت صبح خوش‌یمن نیستن. مخصوصاً اگه با خودشون بی‌سیم و کلت کمری داشته باشن! بدنم یخ زد.

همه جای خونه رو گشتند. لوازم الکترونیک رو یه گوشه جمع کردند که با خودشون ببرن. گوشی‌ها، کیس کامپیوتر، حتی نوار ویدئوی قدیمی که فیلم نوزادی من بود! چندتا کتابِ به‌اصطلاح ممنوعه هم پیدا کردند. فقط یکیش رو یادمه که رساله‌ی آیت‌الله منتظری بود. منتظری جلوی امام خمینی ایستاده بود و اعدام‌های اول انقلاب رو بی‌مورد می‌دونست، پس باید اسمش و رساله‌اش و کارهاش حذف می‌شد. با امام که نمیشه شوخی کرد.

بعد از اینکه همه جا حتی کمد لباس‌ها رو هم تفتیش کردند، یکی از اون مأمورها ما رو نشوند که برامون سخنرانی مفصلی بکنه. یادمه مأمور بی‌حیا زیر عکس دایی شهیدم ایستاده بود و می‌گفت ما این همه خون دادیم برای حجاب اجباری، برای انقلاب، و برای رهبری! به باباتون بگید اگه انتقاد داره به رئیس جمهور یا رئیس قوه قضاییه یا نماینده مجلس نامه بنویسه. ولی نامه به رهبری خط قرمز ماست...

بابا رو بردند و چهل‌وپنج روز توی انفرادی بود. توی اون چهل‌وپنج روز نتیجه قبولی محسن توی دانشگاه تهران اومد. بیچاره چقدر اذیت شد اون روزها، چون گوشی‌اش و کامپیوترش رو برده بودند و نمی‌تونست ثبت‌نام دانشگاه رو انجام بده. تازه، مامان بعداً بهم گفت که مأمور بی‌حیا محسن رو تهدید کرده بود که نمی‌ذاریم بری دانشگاه و درس بخونی. دیگه اینکه کارت بانکی پدرم رو مسدود کردند تا پول نداشته باشیم و احتمالاً از گرسنگی بمیریم یا شاید نتونیم برای اول مهر لوازم‌التحریر بخریم! سرجمع روزهای سختی بود. هرچند بابا بعداً اسم‌شون رو گذاشت «روزهای خوب خدا»...

دفعه‌ی دوم دی‌ماه نود و شش بود. این بار حتی در نزدند. خودشون از روی دیوار پریدند و در رو باز کردند. به قول مامان «مثل گربه‌ها». ساعت یازده شب بود. آتش اعتراضات دی‌ماه داشت روشن می‌شد، و احتمالاً از بالا دستور داده بودند که علاج واقعه قبل از وقوع باید کرد! این دفعه ولی یخ نزدم. مامان گفت براش قرآن بیارم. سوره‌ی یاسین رو خوند، و دیگه نلرزید...

بابا توی مهم‌ترین اتفاقات دبیرستانم کنارم نبود. چه روز ثبت‌نام و چه روز فارغ‌التحصیلی. چه روزهایی که المپیاد و کنکور می‌خوندم. ولی همیشه توی زندان و تبعید پیگیر درس و مشق‌مون بود. روزهای آزمون‌هام رو می‌دونست و تلاش می‌کرد قبلش تماس بگیره و بهم روحیه بده. برای من هم مهم‌ترین انگیزه‌ی درس خوندم این بود که بابا رو روسفید کنم. اگرچه نه طلای المپیاد رو کسب کردم و نه تک‌رقمی شدم، تا روز اعلام نتایج، من و بابا «امید»ش رو داشتیم. منصفانه نگاه کنیم، یه مدال برنز و یه رتبه‌ی دورقمی هم تونست پدرم رو خوش‌حال کنه! دیگه بازجو (همون مأمور بی‌حیا) نمی‌تونست به بابا برای وضعیت درسی ما فشار بیاره.

دفعه‌ی آخری، همین هشت ماه پیش بود. این بار همه بزرگ‌تر و قوی‌تر شده بودیم. دیگه یخ نزدیم و نلرزیدیم. شاید اگه دوباره توی خونه می‌ریختند، چندتا فحش آبدار هم تحویل می‌گرفتند! کی فکرش رو می‌کرد؟ به قول شاعر «شب‌های هجر را گذراندیم و زنده‌ایم / ما را به سخت‌جانیِ خود این گمان نبود»

این روزها فاصله‌های بین‌مون زیاده. لعنت به فاصله‌ها و میله‌ها و دیوارها. لعنت به نگهبان‌ها. این روزها برای زنده‌موندن باید قوی‌تر باشیم. ولی مطمئنم این چیزی از عشق‌مون به همدیگه کم نمی‌کنه. همه‌ی این حوادث، هم عشق من رو بیشتر کرده و هم نفرتم رو. اصلاً اگه سختی نباشه، چطور میشه از شیرینی‌های زندگی لذت برد؟
فَإِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا ﴿۵﴾ إِنَّ مَعَ الْعُسْرِ یُسْرًا ﴿۶﴾


پ.ن: قرار نبود توی وبلاگم از این مسائل بنویسم. دوست داشتم از خوشی‌ها و زیبایی‌ها بنویسم فقط. ولی نوشتن از خودم چه فایده داره، اگه بخوام خودم رو سانسور کنم؟ من یه دلقک نیستم. من، منم. نیمْ خوشحال و نیمْ دردمند. نیمْ آزاد و نیمْ در بند.
۱۶ نظر موافقین ۱۶ مخالفین ۰ ۱۴ اسفند ۹۸ ، ۱۴:۰۰
علی ‌‌

پَختستان: رمّانِ بُعدهای بسیار

شنبه, ۱۰ اسفند ۱۳۹۸، ۰۵:۰۰ ق.ظ

روی میزی از میزهاتان در مکان، یک سکه بگذارید و دولّا از بالا نگاهش کنید: آن را یک دایره می‌بینید. حالا خود را پس بکشید به لبِ میز و کم‌کم چشم را پایین ببرید، و ببینید که شکل سکه هر لحظه بیضوی‌تر می‌نماید، تا آن‌که عاقبت، وقتی چشم‌ها درست مقابل سطح میز قرار گرفت، خواهید دید که سکه دیگر حتی بیضی هم نیست و به چشم شما چیزی جز یک خط مستقیم نمی‌آید. اگر سکه‌تان به جز دایره، هر وضع دیگری هم داشته باشد، مثلث یا مربع یا یک چندضلعی باشد، باز هم وقتی با چشمی بر لب میز نگاهش کنید، دیگر چیزی جز یک «خط مستقیم» نمی‌بینید… به «پختستان» خوش آمدید!

 «پختستان» رو چند روز پیش خوندم. کتابی با ایده‌ای متفاوت و تمثیلی بدیع. دنیای داستان، صفحه‌ای تخت و گسترده است و راوی داستان، آقای مربعی به طول ضلع یازده اینچ! مردم در این دنیا به شکل چندضلعی‌اند و شکل‌شون گویای طبقه‌ی اجتماعی‌شون. مثلث‌ها قشر کارگران و سربازان رو تشکیل میدن. مربع‌ها و مخمس‌ها کارمند و معلمن. شش‌ضلعی‌ها و بالاتر اعیانن، و در نهایت دایره‌ها حاکمان و کاهنان سرزمین هستن. البته این‌ها همه مربوط به مردهاست. جماعت نسوان چیزی به جز خط مستقیم نیستن، و البته امکان تحصیل یا کسب منصب دولتی رو ندارن!

نیمه‌ی ابتدای کتاب به شرح آقای مربع از دنیای دوبُعدی‌شون اختصاص داره. از توصیف شرایط جوی و معماری خانه‌ها در پختستان گرفته، تا ماجرای انقلاب ناکام اشکال برای تغییر حکومت! این بخش بیشتر به نقد جامعه می‌پردازه که البته بی‌شباهت به دنیای امروزیِ ما انسان‌ها نیست.

نیمه‌ی دوم کتاب که اوج داستانه، قصه‌ی مواجهه‌ی آقای مربع با دنیاهای جدیده که معرفت جدیدی بهش می‌ده. چند روز مانده به شروع هزاره‌ی سوم، کُره‌ای به ملاقات مربع میاد و راز بُعد سوم و جهان واقعی رو براش افشا می‌کنه...


    چی شد که خوندمش؟

اسم و ماجرای کتاب رو چند سال پیش شنیده بودم. تا اینکه سر کلاس ریاضی‌دو استادمون چند معما از ابعاد چهار و بالاتر رو مطرح کرد و قرار شد که خودمون به اون مسائل فکر کنیم. این تلنگر باعث شد که یاد کتاب بیفتم؛ شاید همون‌طور که مربع تونست با جهان بالاتر آشنا بشه، من هم بتونم به روش مشابه با جهان چهاربعدی مواجه بشم!


   چه کسی باید این کتاب رو بخونه؟

اگر مثل من شیفته‌ی ریاضیات و هندسه هستید، این کتاب براتون تجربه‌ی هیجان‌انگیزی رو به دنبال داره و دیدتون به دنیای اشکال رو گسترش می‌ده. در بعضی مدارس دنیا، معلم‌های ریاضی از این داستان برای آموزش شهود هندسی به دانش‌آموزها استفاده می‌کنند.


    پند اخلاقی؟!

آقای مربع بعد از آشنایی با حقایق بُعد سوم، رسالت پیدا کرد تا اهالی پختستان رو با این بینش  جدید آشنا کنه. تصمیم گرفت که برای شروع، این راز رو با نوه‌ی مسدس(شش‌ضلعی)ش در میان بذاره. پس به این ترتیب شروع کرد که «اگر نقطه رو در یک جهت به طول سه اینچ امتداد بدیم، خطی به طول سه اینچ ترسیم می‌شه. اگر خط رو در جهتی موازی با خودش امتداد بدیم، مربعی می‌سازه که هر ضلعش سه اینچ طول داره. حالا اگر این مربع رو سه اینچ در جهت بالا امتداد بدیم...» نوه پرسید: «جهت بالا یعنی رو به شمال؟» آقای مربع که اسباب‌بازی مربع‌شکلی رو در دستش تکان می‌داد: «نه! رو به بالا. نه شمال و نه راست. در جهتی عمود بر این‌ها... مربع رو حرکت می‌دهیم... یک جایی. نه دقیقاً این‌طور، بلکه یک طوری...» نوه از حرکات دست پدربزرگ به خنده می‌افته: «درسم نمی‌دهید، دستم می‌اندازید!» و اتاق رو ترک می‌کنه.

برای نوه‌ی مربع، حقیقت دنیای سه‌بعدی خنده‌دار به نظر می‌رسید چون همچین چیزی با تجربه‌اش و آنچه تا به حال دیده هیچ سازگاری نداشت. در واقع ذهنش محصور به جهت‌های شمال و جنوب و راست و چپ بود که در زندگی روزمره لمس کرده بود. مثل کاهنانی که در پایان کتاب مربع رو به حبس ابد محکوم می‌کنند چون مردم رو به چیزی فرا می‌خونده که قابل دیدن و تجربه کردن نیست! همون طور که نویسنده اشاره‌ی کوتاهی می‌کنه، این دیدگاه رو میشه «از پختستان تا فکرستان» تعمیم داد. حتماً داستان محاکمه‌ی گالیله در کلیسا رو شنیدید. گالیله از یافته‌های علمی صحبت می‌کرد در حالی که قوه‌ی تفکر کشیش‌ها محدود به برداشت‌شون از کتاب مقدس بود و هیچ نگاهی عمود بر مذهب رو تحمل نمی‌کردند.

یکی از نتایج این کتاب برای من، این بود که ذهنم رو به چند بعد محدود نکنم. اگر یک پدیده‌ای برام غیرقابل فهمه و هرچه در راستای تفکرم اون رو تحلیل و جلو عقب می‌کنم به درکی نمی‌رسم، شاید برای اینه که دریچه‌ی ذهنم رو برای بُعد جدیدی از شناخت بسته‌ام. «رو به بالا، نه رو به شمال» شعار آقای مربع بود. این شعار رو به یاد میارم هروقت خودم یا دیگری رو اسیرِ ابعاد و باورهایی دیدم که نمی‌ذاره جهان و پدیده‌ها رو اون‌طور که واقعاً هستند ببینیم.


    چند تمرین ریاضی :)

گفتم که چند مسئله در کلاس ریاضی‌دو باعث شد سراغ این کتاب بیام. شما هم اگه علاقه‌مند هستید می‌تونید درباره‌شون فکر کنید.

مسئله اول: در صفحه، دایره یعنی مجموعه نقاطی که از مرکز فاصله‌ی مشخصی دارند. در فضا، کره متشکل از نقاط سه‌بعدیه که فاصله یکسانی از مرکز کره دارند. به همین ترتیب می‌تونیم گوی چهاربعدی رو تعریف کنیم: مجموعه نقاطی در فضای چهاربعدی که فاصله ثابتی از مرکز گوی دارند. ما مساحت دایره و حجم کره رو محاسبه می‌کنیم. حالا، اندازه این گوی فرضی چهاربعدی چقدره؟

مسئله دوم: خط، امتداد نقطه است. مربع، امتداد خط. مکعب، امتداد مربع در بعد سوم. پس می‌تونیم قیاس کنیم که با امتداد مکعب در بعد چهارمی، به ابرمکعب می‌رسیم. می‌تونیم تعریف‌مون رو به بعد پنجم و ششم و... هم گسترش بدیم. درباره مکعب چی می‌دونیم؟ مکعب هشت رأس، دوازده یال، و شش وجه داره. این اعداد برای یک ابرمکعب به چه صورته؟ در حالت کلی، یک مکعب n-بعدی دارای چند وجه m-بعدیه؟

شکل: نمایی فرضی از ابرکره و ابرمکعب!

البته برای مسئله اول به دانش انتگرال و المان‌گیری نیاز دارید. ولی مورد دوم رو می‌تونید با ریاضیات دبیرستان و کشف الگوهای عددی بررسی کنید.


پ.ن۱: کتاب مربوط به قرن نوزدهم میلادیه و نثر قدیمی داره. خوشبختانه یا متأسفانه، مترجم فارسی تلاش کرده تا سبک کهن متن رو حفظ کنه. در نتیجه کتاب پر از لغات قدیمی و ناشناخته است و احتمالاً اگه انگیزه‌ی کافی برای خوندنش نداشته باشید، بعد از چند صفحه کتاب رو دور می‌اندازید! امروز فهمیدم که چند اقتباس سینمایی هم از این کتاب موجوده. یکیش Flatland(2007) که یک انیمیشن بلند یک‌ساعت‌ونیمه است. مورد دیگه Flatland: The Movie که انیمشین کوتاه نیم‌ساعته است و از نظر تکنیکی کیفیت بالاتری داره. عکس ابتدای پست رو هم از پوستر همین فیلم برداشتم. اگه حوصله خوندن کتاب رو ندارید و با انیمیشن حال می‌کنید، دیدنش توصیه میشه. هرچند بسیاری از بخش‌های کتاب لاجرم در فیلم حذف شدند، و شاهد تغییراتی هستیم. مثلاً در فیلم زن‌ها تک‌بعدی نیستند و از حقوق برابری نسبت به مردها برخوردار شده‌اند :)


پ.ن۲ (کرونا!): این روزها همه‌ی ما توی شبکه‌های مجازی، اطلاعات زیادی درباره این ویروس جدید و راه‌های مقابله و پیشگیری‌اش دریافت می‌کنیم. احتمالاً هر حرفی بزنم تکرار مکرراته. با این حال شاید خوندن این کتابچه براتون مفید باشه: [لینک] این دستورالعمل توسط کارگروه مقابله با کرونا در شانگهای نوشته شده، و گروه زبان چینی دانشگاه تهران به فارسی ترجمه کرده‌اند. بخونیدش، دست‌هاتون رو بشورید، و مراقب خودتون و خانواده‌تون باشید!

۱۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۰ اسفند ۹۸ ، ۰۵:۰۰
علی ‌‌
مستر استیو در ۲۵ بهمن ماه سال ۱۳۸۰ در خانواده‌ای متدین و اهل علم چشم به جهان گشود. استیو در دوران کودکی و نوجوانی با بلایای مختلفی مانند زلزله، سیل و... دست‌وپنجه نرم کرد، و از این مصائب جان سالم به در برد. نقل است که نیچه، شاعر و فیلسوف آلمانی، بعد از آشنایی با او جمله‌ی مشهور خود را گفته است: «آنچه مرا نکُشد، قوی‌ترم می‌سازد!»

وی تحصیلات خود را در مقطع متوسطه در مرکز استعدادهای درخشان شهرشان دنبال کرد. او رشته‌ی ریاضی فیزیک را برای ادامه‌ی مسیر برگزید. در این میان، مدتی به عکاسی و نویسندگی داستان‌های کوتاه روی آورد و جوایز گونان ملی کسب کرد. با این حال بسیاری از آثار او هرگز برای عموم منتشر نشدند. در کارنامه‌ی استیو سابقه‌ی همکاری با نشر افق هم به چشم می‌خورد. این انتشارات همیشه به این همکاری کوتاه افتخار کرده و مایل به ادامه این رابطه کاریست.

استیو هم‌اکنون یک دانش‌آموز کنکوری است. او به دلیل شرایط خاص خانواده‌اش همزمان با تحصیل کار می‌کند. البته این شرایط هرگز جلوی پیشرفت‌های درسی او  را نگرفته. ترازهای درخشان او در کانون مؤید این حقیقت است. او به زودی رتبه‌ای بی‌نظیر در آزمون سراسری کسب خواهد کرد و به الگویی برای دانش‌آموزان نسل‌های بعد مبدل خواهد شد.


نگارنده از همین تریبون تولد هجده‌سالگی استیو را تبریک می‌گوید و آرزوی کامیابی و موفقیت او در تمامی مراحل زندگی را دارد!
🎉 🎉 🎉 
۷ نظر موافقین ۱۲ مخالفین ۰ ۲۵ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۰۰
علی ‌‌

خشت اول

پنجشنبه, ۱۷ بهمن ۱۳۹۸، ۱۲:۰۱ ق.ظ
0. بالاخره تموم شد. دو روز پیش، نصف شب، پروژه درس مبانی رو کامل کردم و رسماً ترم اولم تموم شد. تبریک به من، تبریک به شما، تبریک به همه!

1. می‌خواستم غر بزنم که این یکی دو هفته چقدر سخت و افتضاح گذشت، و هنوز هم به خاطر اینکه صبح تا شب درگیر پروژه بودم سر و کمر و زانوها و چشم‌هام درد می‌کنه. ولی بیا نیمه‌ی پر لیوان رو نگاه کنیم. اینکه این مدت چه‌قدر کارهای جدید یاد گرفتم، و چه‌قدر اون لحظه‌ی پایانی که برنامه‌ام کامل و بدون نقص اجرا شد ذوق‌زده بودم. جایی می‌خوندم که برای برنامه‌نویس‌ها هم مثل هنرمندها و نویسنده‌ها، چیزی که خلق می‌کنند حکم فرزندشون رو داره. خب هیچ مادری فقط به خاطر درد زایمان، عشقی که به فرزندش داره رو از یاد نمی‌بره!

10. طاها، هم‌اتاقی و هم‌رشته‌ایم، یه نقل قول طلایی داره که: «انسان‌ها به ۱۰ دسته تقسیم می‌شوند؛ آنهایی که باینری می‌فهمند و آنهایی که باینری نمی‌فهمند.» اگر همچنان دارید دنبال مورد دوم تا نهم می‌گردید، باید بگم که متأسفانه شما عضو دسته‌ی ۱۰-اُم هستید.

11. جمعه‌ی هفته‌ای که گذشت، ۱۱/۱۱، تولدم بود و من هجده‌ساله شدم! حس جالبیه که دیگه قانوناً بزرگ‌سال محسوب می‌شم. البته شرایط تفاوت خاصی نکرده. چون من برنامه‌ای برای گواهینامه‌گرفتن ندارم، و بعید می‌دونم انگیزه‌ای داشته باشم برای شرکت توی انتخابات اسفند. حتی رفتارم هم به آدم‌بزرگ‌ها نمی‌مونه. این رو وقتی مطمئن شدم که «شازده کوچولو» رو دوباره روز تولدم خوندم. فعلاً ترجیح می‌دم توی دنیای خودم باقی بمونم تا اینکه وارد دنیای بزرگ‌سال‌ها بشم :)

100. کامپیوترها همون قدر که ما رو با محاسبات خارق‌العاده و هوش مصنوعی‌شون شگفت‌زده می‌کنن، گاهی مثل یه پسربچه‌ی لج‌بازِ پنج‌ساله رفتار می‌کنن و شما رو به سرحد جنون می‌رسونن! این رو وقتی پی می‌برید که چند روز برای نوشتن یه برنامه وقت می‌ذارید ولی موقعِ اجرا با خطایی مواجه می‌شید که انتظارش رو ندارید، به دلایلی که اطلاعی ندارید. حالا هرچه‌قدر دوست دارید سر کامپیوترتون داد بزنید که «چه مرگته؟!» و «مشکلت چیه؟!». هرگز جواب‌تون رو نمی‌ده. باید خط به خط دستوارات رو چک کنید و اگه بخت یارتون باشه، بالاخره متوجه می‌شید که توی خط ۳۵۲ یک کاراکتر رو جا انداختید و همون یه کاراکتر کل برنامه رو به فنا داده. آخه اینقدر ملانقطی بودن لازمه؟ :/

101. استاد ادبیات‌مون خاطره‌ای تعریف می‌کرد از سال‌ها پیش که عضو یک گروه کوه بود. برای یکی از برنامه‌هاشون هزینه‌های ناهار و رفت‌وآمد و... رو حساب کرده بودند و به هرنفر ۷۰ هزار تومان افتاده بود. توی مسیرشون به یه منظره‌ی زیبای پاییزی رسیدند با زمینی که پوشیده از برگ‌های نارنجی رنگ بود و چشمه‌های آبی که از وسط مسیر رد می‌شدند. یه آقای مهندس میانسال همراه گروه بود و با دیدن این صحنه گفت: «خب تا اینجا ۶۰ تومنش در اومد!» یعنی در این حد بی‌ذوق :/ استادمون می‌گفت برای ما دانشجوهای مهندسی این آفت وجود داره که به همه‌چیز به چشم سود و ضرر نگاه می‌کنیم. و من حتی فکر می‌کنم برای رشته‌ی ما این تأثیر شدیدتره. این رو خیلی توی بچه‌های دانشکده می‌بینم که برای هر مسئله‌ای دنبال بهینه‌ترین و کم‌هزینه‌ترین جواب می‌گردن. مثلاً وقتی بهشون می‌گم در کلاس خوشنویسی شرکت می‌کنم، می‌پرسن چه فایده‌ای داره؟ مگه تو خطت خوب نیست؟ چقدر وقتت رو می‌گیره؟ ...

خوشبختانه من دچار این آفت نشدم، یا حداقل تلاش می‌کنم که نشم. دنیای کامپیوتر و اعداد و ارقام برام جذابیت خاصی داره و می‌تونم ساعت‌ها در الگوریتم‌ها فرمول‌هاش غرق بشم، ولی باعث نمیشه تمام زندگی رو در همین ببینم. اتفاقاً حالا لذت بیشتری می‌برم از مسائل انسانی که ماشین‌ها قادر به درک و انجامش نیستند. مثل آفرینش یک اثر هنری، درک مزه‌ی بستنی بیسکویتی، خندیدن، گریه کردن... نسبت من با ماشین مثل نسبت خالق با مخلوقه. و من نیازی نمی‌بینم که برای درک‌کردن مخلوقم، خودم تا اون سطح پایین بیارم. آه، چرا فلسفی شد؟!

110. این ترم جزء اولین گروهی بودم که وارد سایت انتخاب واحد می‌شن. برای همین تونستم برنامه‌ی ایده‌آلم رو بچینم. ۱۹ واحد دارم. نه تنها کلاس هفت‌ونیم صبح ندارم، بلکه از شنبه تا سه‌شنبه اولین کلاسم ده‌ونیم شروع میشه. اگه بتونم شش صبح بیدار بشم، سه یا چهار ساعت فرصت مفید دارم برای درس‌خوندن. البته گفتنش آسونه. من همون دانشجوی تنبلی‌ام که این چند هفته‌ی آخر دیر بیدار می‌شدم تا ساعت یازده برم دانشگاه و ناهار رو به عنوان صبحانه بخورم، و با این کار در تهیه یک وعده غذا صرفه‌جویی کنم :) به هر جهت، اگه نخوام مثل این ترم در بازه امتحان و پروژه شکنجه بشم، باید منظم‌تر و روی برنامه پیش برم.

111. ورزش، کتاب، فیلم. از زمانی که کنکوری شدم، فرصت کمتری داشتم که برای این‌ها وقت بذارم و اگه این شرایط رو ادامه بدم به مرور از نظر روحی و جسمی فسیل می‌شم! خب از اونجایی که من تنبلم، برای ورزش هیچ برنامه‌ای ندارم. ولی این ترم به خودم قول می‌دم که بیشتر بخونم و بیشتر ببینم. ممنون می‌شم شما هم به من کمک کنید. لطفاً یک فیلم یا کتاب خوب بهم معرفی کنید که به تازگی باهاش موجه شدید و مطلب جالبی ازش یاد گرفتید یا حس خوبی به شما منتقل کرده. قول می‌دم که بخونمش/ببینمش.
راستی مثل این پست‌های اینستاگرامی شد، که برای کامنت و فالوور جمع کردن می‌گن یکی از دوست‌هاتون رو تگ کنید و فلان جمله رو بهش بگید :دی!

1000. اولیش رو خودم معرفی می‌کنم. «آشغال‌های دوست‌داشتنی» رو همین چند ساعت پیش با خانواده دیدم. اول به نظر می‌رسید فیلم لوس و بی‌مزه‌ای باشه. ولی الان واقعاً لذت بردم از دیدنش. روایت بی‌نظیری داشت از یک خانواده‌ی قدیمی ایرانی. خانواده‌ای که سال‌ها در متن حوادث سیاسی بوده، و اعضای خانواده که هرکدوم دنیای متفاوتی دارند. خانواده‌ای که ما باشیم. مثل یک بوم نقاشی بزرگ که هر تکه رنگ متفاوتی داره. مثل کنسرتی که هر نوازنده ساز خودش رو می‌زنه و خروجی‌اش در نگاه اول هیچ هارمونی نداره، ولی اگه به گوش‌دادن ادامه بدید متوجه می‌شید که این گوش‌نوازترین آهنگی هست که توی عمرتون شنیدید. «آشغال‌های دوست‌داشتنی» حتماً ارزش یک‌بار دیدن رو داره.
۱۴ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۱۷ بهمن ۹۸ ، ۰۰:۰۱
علی ‌‌